Saturday, December 30, 2006


همش گیج بودم، چرا؟ که چرا من همش مثل پروانه ای که دور شمع میچرخه دوره تو میچرخیدم و تو اهمیت نمیدادی؟ نه، که چرا من اصلا دور تو میچرخیدم در حالی که تو اصلا شمع نبودی؟ نه، گیج بودم که چرا تو که شمع نبودی چطور منو اینطور سوزوندی

مینویسم به گرامیداشت عید قربان، که به نظر من بالاترینه عید هاست، که اثبات عظمته عشق یک انسان به معنای کامل خودشه، عشقی که اثباتش با گذشتن از باارزش ترین تعلقات دنیویه، ابراهیم کار بزرگی کرد، و اسماعیل هم، چون اگر اسماعیل راضی نبود که اصلا کل قضیه مثل یه جنایت میشد، ولی هر دو به اونچه میکردن باور داشتن، قربانی شدن و قربانی کردن هر دو گذشت بود، هر دو بزرگ بود، و سختی این فعل فقط با ایمان و یقین به خدا ممکن بود، شاید از نظر ما درخواست خیلی بزرگ بود و شاید با معیار ما غیر منطقی، ولی هر چی عاشق بیشتر ادعا کنه، خوب امتحان و درخواست هم به سمت غیر ممکن بودن سوق پیدا میکنه، اگر به اندازه ابراهیم خدا رو بشناسی و بخواهی، خوب طبعا هم باید به این سختی امتحان بشی، محک زده بشی، اینه قانونه عشق بازی در سطح عالی، شاید هم اگر به اندازه ابراهیم خدا رو بشناسی، اونوقت میدونی که مهربون تر از اینه که بخواد واقعا اسماعیلت رو قربانی شده ببینه، پس زنده باد یاده عید قربان، یاده اثبات عشقه انسان به خدا

Wednesday, December 27, 2006


آلای عزیزم منو به بازی دعوت کرده و من هم که اصولا بازیگوش هستم و برای بازی احتیاج به دعوت ندارم، مشکل اینه که از اعتراف کردن خوشم نمیاد، به هر حال نظر به اینکه یه بازی بیشتر نیست و اعتراف هم یکبارش بد نیست لذا اینها مواردی هستن که میتونم ذکر کنم، قبلا اخطار میکنم که مطالبی که میگم اصلا خوشایند نخواهند بود

اول، یه صحنه هست که من هیچ وقت فراموش نمیکنم، یه روزه بارونی، یه زن و شوهر، کنار خیابون ایستادن منتظرن که ماشینی سوارشون کنه، شوهر یه دختر بچه سه-چهار ساله بغلشه و دست یه پسر پنج-شش ساله رو گرفته و خانمش با شکمی بزرگ، بارداره و یک دستش رو ستون کمرش کرده، ماشین ها سریع رد، کسی نمی ایسته، من تو پیاده روی طرف دیگه خیابون وایسادم، وخودم رو میبینم، و فکر میکنم آینده همینه، همون جا به خودم گفتم ازدواج اشتباهه و بچه دار شدن جنایت، بنا به محاسباتم این منظره رو سیزده سال پیش دیدم

دوم، تو خوردنی ها فقط از عدس پلو با کشمش بدم میاد، اونم دوست داشتم تا اینکه حدودا شش سال پیش تو سالن تشریح، موقع تشریح، وقتی معده رو باز کردیم به اندازه یه دیس عدس پلو با کشمش ریخت بیرون، خوب این تمام ماجرا نیست، چون یکی از بچه ها گفت طرف اعدامی بوده و این آخرین غذایی بوده که بهش دادن، بعد دیگه هیچ کس چیزی نگفت

سوم، اگر فکر میکنید که معجزه اتفاق نمیافته و یا اینکه دورانه معجزه سر اومده باید بگم سخت در اشتباهید، برای من معجزه اتفاق افتاده دقیقا در روز عاشورای سال هزار و سیصد و هفتاد و سه و در نتیجه اون معجزس که من هنوز زندم

چهارم، هیچ وقت بدی های کسی رو نمیتونم ببینم، کافیه یه نفر یه خوبی از خودش نشون بده، یا یه دستی از محبت به سرم بکشه، بعدش دیگه هر بلایی هم که سرم بیاره حالیم نمیشه، بعد من دیگه مثل سگ بهش وفادار میمونم، خوشبختانه این اواخر این عادته بد رو دارم از دست میدم

پنجم، همیشه خواب هایه رنگی میبینم، تو خواب هام معمولا گلابی ها زردن، چشم ها سبزن، و لباس ها آبی، اگر تو خوابم نقشی به خودم واگذار کنم، معمولا نقشه یه چوپان با یه گله بزه

شب یلدا که گذشته، وتازه دوستان هم که یا قبلا مثه آلا و مانی اعتراف کردن و یا اینکه مثل نگار نوشتن رو ترک کردن و یا اینکه مثه دیگران اصلا جسارت ندارم که اسم بازی رو جلوشون بیارم، با این حال نگار رو دعوت میکنم

Tuesday, December 19, 2006


چند ماهی می شد که کلاس رو ترک کرده بودم، البته تو اون کلاس کار خاصی نمیکردیم به جز حرف زدن در مورد خودمون و شنیدن از دیگران در مورد خودشون، اینکه چطور میخوان بر مشکله چاقیشون غلبه کنن و یا چطور تونستن غلبه کنن و یا اینکه چرا میخوان لاغر بشن، اینکه چه اهمیتی داشت و اینکه اصلا اهمیتی داشت؟ و اینکه اینکار رو برا خودشون میکردن یا برا یه نفر دیگه، خصوصیت کلاس این بود که اونهایی که بیشتر چاق بودن بیشتر میتونستن حرف بزنن، کلا بیشتر مورد توجه و محبت بودن، و اصلا هر چی چاق تر بودی تو اون کلاس جذاب تر به حساب میومدی، انگار یه حس برادرانه یا خواهرانه ای بین افراد کلاس بود که با مقدار چربی ارتباط داشت، شاید هم دلیل دیگه ای داشت، از یه جهت که محدودیت پیدا میشه، از جهات دیگه جبران میشه، تو کلاس هم همینطور بود، اونها که چاقتر بودن، خوش سخن تر بودن، انگار دلیلی داشتن که حرف بزنن، و انگار حرفشون شنیدنی تر بود، حرفشون واقعی تر هم بود، چون دلیلش خودشون بودن، من تو کلاس از همه ساکت تر بودم، چون از همه کمتر چاق بودم، یا از همه لاغر تر بودم، و برای چی میرفتم؟ شاید از اینکه دوباره چاق بشم میترسیدم ، شاید به خاطر شنیدن داستان دیگران میرفتم، شاید برا این میرفتم تا یاد بگیرم تغییر کنم، شاید هم برا این میرفتم چون نیاز به تغییر داشتم، شاید نه تغییر فیزیکی، شاید تغییر روحی، این کلاس جای خوبی بود برای یاد آوری، که تلاش فیزیکی در عین سخت تر بودن امکان پذیره، شاید چون نیازش قابل تشخیصه، شاید چون توجیه پذیره، وشاید چون دستور العمل داره، ولی نیاز به تغییره روحی قابل تشخیص نیست، و چون دستورالعمل نداره انگار قابل انجام هم نیست، حالا دوباره تو کلاس ها شرکت میکنم، تا سرنخی پیدا کنم

Saturday, December 16, 2006

خوب بودن، بد است
بد بودن، جذاب است
خوب بودن آسان و بی فایده است
بد بودن سخت و سودمند است
خوب، احمق به نظر میرسد
بد، جلوه ای ستودنی دارد
محبت کردن نشانه ضعف است
بی محلی از قدرت ناشی میشود

Monday, December 11, 2006


زندگی خیلی عادی پیش میره
تا اینکه فرصتها پیش میان
نردبونایی که رسیدن رو راحت تر میکنن
زندگی خیلی عادی پیش میره
تا اینکه اشتباها پیش میان
مارهایی که بر میگردونن پله اول
زندگی خیلی عادی پیش میره
تا اینکه ما طاس رو میندازیم

Thursday, December 07, 2006

موندن یا مونده شدن
خوردن یا خورده شدن
خواندن یا خوانده شدن
رفتن یا رونده شدن
کاشتن یا کاشته شدن
افتادن یا پرت شدن
رسیدن یا رسیده شدن
سریدن یا لیز شدن
لرزیدن یا لرزه شدن
خندیدن یا خنده شدن
دیدن یا دیده شدن
کشیدن یا پاره شدن
شنیدن یا شنیده شدن
بوئیدن یا بد بوشدن
خزیدن یا خزه شدن
رقصیدن یا رقصونده شدن
پوشیدن یا پوشیده شدن
گرفتن یا آزاد شدن
ریختن یا راکد شدن
تولد یا پیله شدن
آفریدن یا بنده شدن
نگاه کردن یا آینه شدن
نوشتن یا پاک شدن
ارتباط یا بی ربط شدن
نقاشی یا نقش شدن
خوشحالی یا بی غم شدن
تفکر یا بی معنی شدن
تعادل یا تکرار شدن
بودن یا طولانی شدن
ادامه دارد

چرا این روزها علیرغم داشتن این جامعه متمدن ، هنوز جنگ بخشی جدایی ناپذیر از تاریخ معاصره؟ خوب جواب دادن به این سوال حتی سالها پیش هم چندان مشکل نبوده ، برای مثال به توصیف جورج اورول در مورد ماهیت جنگ در دوران مدرن توجه کنید

اگر جنگ را با معیار های جنگهای پیشین بسنجیم خواهیم دید که مکر و فریبی بیش نیست، به جنگ میان حیواناتی شاخدار میماند که زاویه شاخ آنها طوریست که نمیتوانند به هم آسیب برسانند. چنین جنگی به رغم غیر واقعی بودن بی معنا نیست، مازاد کالاهای مصرفی را میبلعد و جو ذهنی ویژه ای که جامعه طبقاتی به آن نیاز دارد را تامین میکند. بنابراین در جنگهای کوچک و بزرگ امروز هدف از جنگ تصرف یک سرزمین یا نجات یک عده افراد انسانی نیست، هدف جلوگیری از تسخیر سرزمین خودی هم نیست، هدف از جنگ این است که ساخت طبقاتی جامعه باقی بماند...، از آن گذشته ذهنیت وجود جنگ خود راهی برای توجیه هر پیشامدی و تداوم انجام اعمال غیر ضروریست...، بنابراین این شعار که "جنگ صلح است" معنایی واقعی دارد

برگزیده از کتاب 1984 نوشته جورج اورول

Wednesday, December 06, 2006


دوستش داری یا عاشقشی؟ این سوالیه که من همیشه درست وقتی که دارم چهار نعل به طرفش میتازم تا بهش بگم دوستت دارم یا عاشقتم ، از خودم میپرسم؛ اصولا شاید در نگاه اول فرقی نداشته باشه ولی آخه ببین دکتر شریعتی چی میگه

عشق جوششی یکجانبه است میان دو بیگانه، جرقه ایست در تاریکی بین دو نفر که همدیگر را نمیبینند، اما دوست داشتن در روشنایی ریشه میبندد، از این رو همیشه بعد از آشنایی پدید می آید

خوب با توجه به جمله فوق اگر بگم عاشقم، اونوقت متعاقبش جوشی، یکجانبه، بیگانه، جرقه، زود گذر، تاریک و کور هم هستم

دکتر شریعتی در ادامه میگه

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی در فهمیدن و اندیشیدن نیست، اما دوست داشتن از سرحد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند

مبرهن است که وقتی بگی عاشقم، مجنون هم هستم هم باهاش میاد ، که بدم نیست، از طرف دیگه باید از مرزه عقل گذشت

در ادامه دکتر شریعتی اضافه میکنه

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق میآفریند و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می یابد

آفریدن زیبایی کاره سختی نیست چون بستگی به تعریف و ملاک زیبایی میتونه متفاوت باشه، در هر صورت اون بدون نیازه به آفرینش زیبایی از طرفه من، خودش از انواع زیبایی بهره منده

در ادامه

عشق یک فریب بزرگ و قویست و دوست داشتن یک صداقته راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

اینجا با هر دو قسمت مشکله فهمیدن دارم، چه فریبش و چه صداقتش، نمیدونم چرا

دکتر شریعتی میگه

عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن

البته شنا کردن میچسبه ولی به هر حال من چه تو دریا غرق بشم و یا شنا کنم، دریا براش هیچ فرقی نمیکنه، آره دریا؟ همینطوره؟

دکتر شریعتی اضافه میکنه

عشق بینایی را میگیرد و دوست داشتن بینایی میدهد

آره اصولا میگن که عشق آدم رو کور میکنه، برای دوست داشتن باید یه حداقل از توان بینایی رو داشت

در ادامه دکتر شریعتی میگه

عشق خشن است و شدید، در عین حال ناپایدار، آمیخته با شک و نامطمئن، اما دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال سراپا یقین و شک ناپذیر

در این مورد نظری ندارم

دکتر شریعتی اضافه میکنه

از عشق هر چه بیشتر مینوشیم سیراب تر میشویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر تشنه تر

هر چی فکر میکنم میبینم که برعکسش هم میتونه مصداق داشته باشه

اما در ادامه دکتر شریعتی به نکته مهمی اشاره میکنه، رقیب

در عشق رقیب منفور است، که حسد شاخصه عشق است، چون عاشق معشوق را طعمه خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری معشوق را از چنگش نرباید، و اگر ربود، با هر دو دشمنی میورزد و معشوق در نظرش منفور گردد، اما دوست داشتن از جنس ایمان است و ایمان مطلق است، بی مرز است، انگار از جنس این عالم نیست

با توجه به اینکه عاشقه مربوطه قبلا بیناییش که همون بصیرتش باشه رو هم قبلا از دست داده، طبیعی که دیگه هیچی جلو دارش نیست، خوب و بد معشوق هم براش مهم نیست، فقط مالکیت و خوردن سند به نامش براش مهمه، در مورد دوم، فکر کنم که معشوق هر چه تحسین کننده بیشتر داشته باشه، تائیدی بر کمال معشوق و انتخاب درست عاشقه
در انتها دکتر شریعتی میگه

عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن، عشق غذا خوردنه یک حریصه گرسنه است و دوست داشتن همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن است

برا همین، همونطور که قبلا گفتم، هر وقت شروع میکنم چهار نعل به طرفش تاختن، افسار خودم رو سخت میکشم و از خودم سوال میکنم که دنبال چی هستی؟ دنبال لذت؟ دنبال پناه؟ دنبال غذا؟ یا همزبان؟ و آیا میتونی ادعا کنی که شناختت از اون تو رو به سمتش میکشونه و یا عدم شناختت، و اینکه میخوای مالکش بشی و یا اینکه ازش روشنایی بگیری و تحسینش کنی؟
مطالب نقل شده از کتاب کویر دکتر شریعتی

Sunday, December 03, 2006

یکی از دوستان خوبم یه آهنگ خاطره انگیز از ایگلز رو تو بلاگش گذاشته و من از شنیدنش خیلی لذت بردم، نمیدونم چرا ولی گوش دادن به بعضی از آهنگ ها حسی به آدم میده که انگار خیلی خاطره انگیز بودن، در حالی که ممکنه اصلا خاطره خاصی هم در کار نبوده، و این احتمالا جادویه موسیقیه که چنین حسی رو ایجاد میکنه
امروز اینجا برف قشنگی داره میاد و از خوشبختی چون امروز تعطیله و رفت و آمد کمه، هنوز خیلی برف پا نخورده و بکر هست که میشه روشون قدم زد و این حس خوب رو داشت که آره تو اولین نفری هستی که از این مسیر رد میشی، انگار برف میتونه حقیقتی که هزاران نفر قبلا از اینجا رد شدن رو واقعا بپوشونه، حداقل تا وقتی جای پایی رو برف نیست که اینطوره، اما اونایه دیگه ای که نمیخوان برن تو برف قدم بزنن، یا دوست دارن برف رو از پشت پنجره نگاه کنن، بهشون پیشنهاد میکنم به اهنگ اول و آهنگ آخر از این آلبوم استینگ گوش کنن

Saturday, December 02, 2006


ایام کریسمس هم اومد و شور و حال مردم و سرمای هوا معجون عجیبی درست کرده به طوری که من رو هم تحت تاثیر گذاشته، به نظرم خیلی بیشتر از عید خودمون هیجان انگیزه، شاید به خاطر اینه که اینجا آدم از نظر سمعی و بصری بیشتر با کریسمس ارتباط بر قرار میکنه، توی کوچه خیابونا، سردر خونه ها، توی پارکها و تو فروشگاها، همه جا، اونقدر چراغونی، اونقدر موزیک و اونقدر شور و نشاط موج میزنه که آدم حس میکنه واقعا خبریه و باید خودشو همراه با بقیه در این نشاط سهیم کنه، بر خلاف ایران که ایام عید بیشتر یه یورش برای خریدن میوه و آجیل و آمادگی برای پذیرایی از مهموناست، اینجا به جز شکلات، تقریبا بقیه خوردنی ها در لیست خرید مردم جایی ندارن، در عوض همه به فکر خریدن انواع و اقسام کالا ها برای دیگران و خودشون هستن، هدیه دادن و هدیه گرفتن به نظرم مهمترین سنت کریسمسه، و حقیقت هم اینه که همه از گرفتن هدیه خوشحال میشن، ایران که در ایام عید قیمت ها چند برابر گرون میشه و معمولا دیگه پایین هم نمیاد، اما اینجا همه چیز ارزون تر و فراوان تر از همیشه میشه، از مهمونی رفتن هم خبری نیست، در عوض دوستان معمولا با هم میرن بیرون، برای نوشیدن یا خوردن مثل یه پارتی کوچیک، نکته دیگه درخت هایه تزئین شده کریسمس هستن که حرف اول رو همه جا میزنن، خوشبختانه خیلی از مردم از درختهایه مصنوعی یا درخت هایه ریشه دار که قابل کاشتن هستن استفاده میکنن، خیلی ها هم درخت هایه جلوی خونشون رو تزئین میکنن، معمولا تو میدون اصلی شهر و یا جلوی ساختمون شهرداری یه درخت کاج عظیم رو تزئین میکنن که خیلی دیدنیه، فرستادن و گرفتن کارت پستال رو هم نباید فراموش کرد

Friday, December 01, 2006

همینطور نگاه میکردم، به خودش، به نوشته هاش، به نقاشی هاش، به راه رفتنش، به حرف زدنش، به شعرهاش، به دوست هاش، به ...، مطمئن بودم که زیبان، فقط مشکل این بود که نمیدونستم چی تو اونا زیباست، زیبا بودن ولی دلیلی برای زیباییشون پیدا نمیکردم، ممکن بود که فردا دیگه زیبا نباشن؟

Monday, November 27, 2006


برش ، نمایه داخلی

کیوی ، یه گلوله پشمالویه قهوه ای رنگ که دیدن و لمسش آدم رو یاده موش میندازه، ولی یه برش از همین کیوی، یه معجزس، چه از نظر رنگه سبزه اغواگرش، و چه از نظر نظم و زیبایی که هسته هایه سیاه در زمینه سبز ایجاد میکنن، سنگ های گرانیتی هم بدون برش دادن چیزی از زیبایی نشون نمیدن، مثال دیگه برش تنه درخته، حتی یخ وقتی برش میخوره زیبا میشه و مفهوم پیدا میکنه، کاغذ رنگی های برش خورده، موهایه برش خورده، دامن هایه برش خورده، دامنه های برش خورده دشت ها و کوه ها و دره ها، و و و و

برش یه کیک هم زیباست، هم همون مزه رو میده و هم فرصت سهیم کردن دیگران رو در لذت خوردن کیک میده، تو تولد ها یا تو عروسی ها، هر چه قدر هم که کیک کوچیک باشه، و هر چقدر هم که دوستان و مهمونا زیاد باشن، باز هم میشه کیک رو خیلی نازک برش داد تا بهمه برسه

این روزا برش میگیرن حتی بدون نیاز به لمس کردن، نمونش دستگاه هایی که تو فرودگاه چمدون ها رو از توش رد میکنن، یا دستگاه هایه ام. آر. آی. که هزار جور برش از داخل بدن رو برای مقاصد پزشکی نشون میده

Sunday, November 26, 2006

اگر قفلی هست که بالاخره باید باز بشه، که اصولا قفل ها برا اون ساخته شدن که باز بشن، ولی هنوز باز نشده یا کلیدش هنوز پیدا نشده یا صاحبش فکر کرده که هنوز کلید مناسب براش پیدا نشده و برا همین هیچ کلیدی رو بهش امتحان نکرده، اونوقت باید مراقب بود، اصولا بهتره که قفل ها با کلید اشتباهی هم که شده هرازگاهی امتحان بشن، تا اینکه کلا به حال خودشون رها بشن، آخه قفل ها اگر به حال خودشون رها بشن زنگ میزنن و دیگه هیچ وقت، حتی با کلید خودشون هم باز نمیشن

Friday, November 24, 2006


بعضی وقتها خوبه که آدم همینطوری بدون برنامه پاشه راه بیافته، طوری بره که انگار نرفته، نه که نرفته باشه، نه، یعنی جوری بره که انگار جایه دوری نرفته، که هرکی ندونه فکر کنه که همین دوروبره، چیزایی که معمولا با خودش بر میداره، بر نداره، مثل کیف، مثل کوله، مثل چمدون، و بعد بره، مهم هم نیست که با چی بره، اول پیاده بره، اگر اتوبوس دید با اتوبوس بره، اگر ته خطه اتوبوس به مترو رسید خوب با مترو هم بره، اگر مترو هم به آخر رسید اونوقت ببینه که چطور میشه بازم رفت، میتونه کناره جاده وایسه و ببینه کسی سوارش میکنه یا نه، یا اینکه بره تو یه ترمینال و یه بلیط برا یه جایی که تا حالا اسمشم نشنیده بگیره و بره اونجا، اونوقت، وقتی که فکر کرد که واقعا به ناکجاآباد رسیده، یا وقتی که فکر کرده که دیگه نباید بره، اونوقت برگرده، اگر برگشت، اونوقت یه خاطره برای خودش درست کرده، و اگر بر نگشت، یه خاطره از خودش درست کرده

Wednesday, November 22, 2006


چرا اونهایی که باید بیان نمیان و چرا اونهایی که باید برن نمیرن؟ چرا اونهایی که باید بچه دار بشن نمیشن و اونهایه دیگه مرتب بچه میارن؟ چرا کتابهایی که باید خونده بشن چاپ نمیشن و کتاب هایی که چندان نوشتنی نیستن چاپ میشن؟ چرا اونهایی که دوسشون داریم براشون بی ارزشیم و اونهایی که دوسمون دارن برامون بی ارزش ؟ چرا چیزهایی که برامون خوبن بد مزن و اونهایی که برامون سم ن خوشمزه؟ چرا دیگه برف رو به اندازه بچه گیها دوست نداریم و بچه گیمون مثل برف آب شده؟ چرا به کسی دوستت دارم گفتن سخت شده و ابراز تنفر راحت؟ چرا ساعاتی که ورزش میکنیم کمتر میشن و ساعاتی که به ورزش کردن فکر میکنیم بیشتر؟
من که انکار نکردم! میدونم که اونقدر زیبایی که چه تحسینت بکنم یا نه فرقی نمیکنه، که اونقدرتحسین کنندهء از من بهتر داری که اگر به دریا بریزیشون دریا پر میشه و میدونم اونقدر قوی و مستقلی که به کمکه هیچ کس نیازی نداری، اگر هم گاهی مضطرب به نظر میرسی اونهم کلکه خودته که تا درجه آخره مجذوب کنندگی بتازی، تو که اگر در شب ببینمت شب رو به روز تبدیل میکنی و اگر در روز ببینمت ساعت رو از حرکت میندازی

Tuesday, November 21, 2006


فرضیه اول : هر تخم مرغ نقاط قوت و نقاط ضعف داره
فرضیه دوم : هر آدم نقاط قوت و نقاط ضعف داره
فرضیه سوم : تخم مرغ ها به همین دلیل به هم ضربه نمیزنن
فرضیه چهارم: آدم ها به همین دلیل به هم ضربه میزنن
فرضیه پنجم: نتیجه ضربه میتونه شکستن باشه
فرضیه اصلی : نمیشه همیشه مطمئن بود که میشکنی یا شکسته میشی

روش مطالعه : نیمرو
مواد لازم: تخم مرغ به تعداد زیاد
شرح آزمایش: قبل از شروع آزمایش توصیه میکنم که ماهیتابه با گنجایش بالا انتخاب کنید چون ممکنه آزمایش بیشتر از انتظارتون طول بکشه و معنیش تخم مرغ بیشتره، سپس دو تخم مرغ رو بردارید و اونها رو طوری نگه دارید که از طرف شکمشون قابل دسترس باشن، خوب حالا احتمال بدید که راستیه میشکنه یا چپیه و اونها رو به هم بکوبید، به همین راحتی، آیا پیشبینی شما درست بود؟ اگر اینطور بود میتونید آزمایش رو همین جا ختم کنید، ولی آیا مطمئنید که میتونید آزمایش رو با همین نتیجه برایه دو تا تخم مرغ دیگه تکرار کنید و باز هم نتیجه طبق پیش بینی شما باشه؟ پس امتحان کنید! تکرار کنید تا مطمئن بشید، توصیه میکنم یه تخم مرغ رو ثابت نگه دارید و دومی رو به اون بکوبید تا همیشه نیروی یکسانی به کار برده باشید، میتونید تخم مرغی رو که سالم میمونه با تخم مرغ جدیدی به هم بکوبید و ببینید که میتونه تا چند تا تخم مرغ رو بشکنه و شکسته نشه، توجه: تخم مرغ ها باید حتما متعلق به یه شانه یا جعبه یکسان باشند، میتونید تخم مرغ ها رو از سر به شکم، از شکم به سر، از شکم به ته، از ته به شکم، و هر حالت قابل تصور و غیر قابل تصوره دیگه ای به هم بکوبید، مهم اینه که اونا رو به هم بکوبید و نگرانه چیزه دیگه ای نباشید

نتایج: اول) در قابل پیشبینی ترین حالت اگر تخم مرغی رو از سره تیزش به شکمه تخم مرغ دیگه ای بزنید احتمال شکستن تخم مرغ دوم بیشتره ولی بعد از چند تخم مرغ، خودش هم بالاخره میشکنه، در سایر حالات عملا احتمال شکستن پنجاه پنجاه برآورد شد. دوم) انجام ازمایش در مورد آدم خطرناک بوده و توصیه نمیشود. سوم) آدم هایی که به دیگران ضربه میزنن ریسک خیلی بزرگی میکنن چون احتمال شکستن برای هر دو طرف وجود داره

Sunday, November 19, 2006


همیشه این نیست که جریان رو پیدا کنی و بگی آهان دنبالش میرم، حداقل اگر دنبال سرچشمه باشی این نیست


از همون اول اومده بود که ثابت کنه میشه انتخاب کرد، میشه نپسندید و میشه بهترش رو پیدا کرد، از همون وقتی که یکی دو ماهش بیشتر نبود، وقتی که مامانش خواست شیرخشک به خوردش بده و اون خوشش نیومد، دست خودش نبود، شیر خشک هم بد مزه بود و هم بد بو، دهنش بوی بد میگرفت، پس تصمیم گرفت که نخوره، و هر کاری که کردن نخورد، بالاخره درست در لحظه ای که از گشنگی و گریه چاره ای جز خوردن نداشت، معجزه ای شد و گفتن که شیره گاو بهش بدن که شاید بخوره، و بدک نبود و خورد، و اینطور بود که اولین مبارزه رو برد

Saturday, October 28, 2006


چند روز پیش اینجا اخبار نشون داد که یه دوقلو به دنیا اومدن، درست مثل لاله و لادن، یه عکس هم از لاله و لادن نشون داد، من یاد اون روزی افتادم که شنیدم میخوان از هم جدا شن، یاد اون که اون روز چقدر با تصمیمشون موافق بودم، که حتی اونقدر موافق بودم که احتمال مردنشون رو ندیده گرفتم، حتی وقتی بعد از جراحی دوام نیاوردن، من بازم کم نیاوردم، و از تصمیمشون دفاع کردم، و گفتم مردن بهتر از اون بود، که حالا راحت شدن، ولی الان، از خودم حالم بهم میخوره، چون من همیشه میگم اگر آدم با انجام کاری موافقه، در نتیجه اون کار شریکه، اون موقع فکر میکردم که حتی شکست در جراحی براشون نتیجه خوبیه، یادمه یه بار چند سال پیش تو دانشگاه دیده بودمشون، که لبخند میزدن، و چقدر لبخند زدن در اون شرایط سخته، ولی لبخندشون واقعی بود، و از لبخندشون میتونستی خوده واقعیشون رو ببینی، جدا از هم، شاید هم خیلی نزدیک تر به هم، و آخرین چیزی که ازشون دیدم، تو تلوزیون بود، که چند روز قبل از جراحی، از یه پنجره داشتن به ماه نگاه میکردن، و چند شبه بعدش، شاید از ماه به پنجره نگاه میکردن، به هر حال، الان فکر میکنم کاش اینکارو نکرده بودن، راستی یادمه که یکیشون همیشه ساکت بود، و من همیشه میپرسیدم چرا، شاید مخالف بود، شاید هم چیزی برا گفتن نبود

Friday, October 27, 2006


در بین کسانی که میشناسم از همه بیشتر اونهایی رو دوست دارم که در هر وضعیت روحی که هستن، در مواجهه با دیگران چیزی نشون نمیدن، اینطور نیست که یه روز اخم کنن، یه روز جواب سلام آدم رو بدن و یه روز ندن یا یه روز چنان سرد برخورد کنن که انگار از آدم متنفرن به طوری آدم از خودش بدش میاد، در بین همه استثنایی تر اونهایی هستن که با لبخند از خواب بیدار میشن، همیشه با لبخند از خواب بیدار میشن، میدونم شاید سخته که چنین شانسی رو داشته باشیم که از خواب بیدار شدن دوستی رو ببینیم، حتی برایه نزدیک ترین دوستان، ولی من خوشحالم که چنین شانسی رو در مورد خیلی از دوستام داشتم و دوستان لبخند به لب رو وقتی از خواب بیدار میشن دیدم، شما چطور؟ حداقل در مورد خودتون چی؟ فکر میکنید با لبخند از خواب بیدار میشید

Wednesday, October 25, 2006


بعضی وقتی ها یه حس سرگیجه جالبی بهم دست میده که بعضی وقتها از خستگیه، بعضی وقتها از وارد شدن به یه جای جدیده و بعضی وقتها از گم کردن راه و جهت

Tuesday, October 24, 2006


چقدر دلم برا یه مسافرته شبانه تنگ شده، مخصوصا که تو یه جاده خلوت، یا دیر وقت باشه، که ماشینا کمتر میرن و میان، که وقتی از روبه رو به ماشینی نزدیک میشیم با چراغامون با هم صحبت میکنیم، یه نور بالا، یه نور پایین، تا اینکه به هم میرسیم و مثل دو تا گلوله نور از هم رد میشیم، یا وقتی که از یه اتوبوس یا کامیون سبقت میگیری، میفتی جلوش، اونوقت راننده مشتیش چراغاش رو خاموش میکنه، تا نورش نزنه تو آینت، میزاره حسابی از تاریکی لذت ببری، با نوره چراغایه تو راهش رو ادامه میده و فقط وقتی چراغاش رو روشن میکنه که تو حسابی ازش دور شدی

نمیدونم چرا از قدیم گفتن که آقا اگر نمیتونید یا نمیخواهید کاری رو انجام بدید، قولشو به کسی ندید، ولی من در مورد خودم مخالفم، آقا به من وعده بدید، عمل هم نکنید،برا من هیچ خیالی نیست، برا شما هم که مالیات نداره، ولی در عوض تا وقتی که مسلّم نشده به وعدتون عمل نمیکنید منو خوشحال کردید، مثلا وقتی که باهام قرار میزارید یا مثلا میگید با هم میریم یه جایی، و اصلا هم خیاله اومدن یا رفتن با من رو ندارید، خیلی هم خوبه، باور کنید من تا آخرین لحظه که خوشحالم که هیچ، حتی بعدش هم هنوز امیدوار میمونم

یادآوری میکنم که من هیچ نسبتی با سنگ پای قزوین ندارم
دو تا جمله هستن که همیشه شنیدنشون یه شوره عجیبی در من ایجاد میکنه، چه وقتی خیلی بچه بودم، وچه حالا که یکم بزرگتر شدم، هنوز هم وقتی کسی این دو جمله رو میگه، همون هیجان رو در من ایجاد میکنه، جمله ها خیلی شبیه همن، در حقیقت فقط یک کلمشون با هم فرق داره، جمله اول اینه: صبر کن وقتی که همه اومدن، اونوقت...، و جمله دوم اینه: صبر کن وقتی که همه رفتن، اونوقت...، دو تا جمله ساده، ولی هیجان انگیز، فکرشو بکن قراره وقتی همه اومدن چی بشه؟ یا فکرشو بکن وقتی همه رفتن قراره چیکار کنیم؟ آره، فکرشو بکن

Sunday, October 22, 2006

پریروز اینجا اولین برف اومد

Saturday, October 21, 2006


مبایلش بود که زنگ میخورد ؟ هنوز کاملا تاریک بود؟ پتو رو زد کنار و پرید طرفه میز، حتما مادرش بود، بی اختیار تو تاریکی لبخندی زد،حتما بازم اختلاف ساعت رو فراموش کرده که چهاره صبح زنگ زده اینجا! گوشی تو تاریکی خاموش و روشن میشد و یه تلالو آبی رویه همه چیز مینداخت، یاد خوابی افتاد که تا چند لحظه پیش داشت میدید، تو خواب یه ماهی داشت تو شیکمش شنا میکرد، شماره نیافتاده بود، گوشی رو برداشت

" هه لو"

"سلام ، منم"


با اولین ارتعاشه پرده گوشش توسط صدا، در کمتر از میلیاردم ثانیه شناختش...، صدا همون صدا بود، درست مثل آخرین باری که شنیده بودش، انگار که دیروز بود، آزاد شدن آدرنالین رو تو خونش حس کرد، قلبش مثل یه خرگوش تو قفسه سینه جست و خیز کرد، یه نفس عمیق کشید

"ببخشید! شما؟"

"
منم، ببین نمیخوام زیاد وقتت رو بگیرم، شمارت رو از پسر عموت گرفتم، میدونم که خیلی احمقانس که بعد از دو سال بخوام باهات تماس بگیرم، که چی، که چند روزه دیگه عروسی میکنم؟ خیلی مسخرس نه؟ و با اینکه تو دیگه اصلا برام مهم نیستی این چند روزه همش داشتم به تو فکر میکردم؟ خیلی مسخرس نه؟ به هر حال فکر کردم اگر بهت زنگ بزنم و باهات خداحافظی کنم شاید حالم بهتر بشه، نمیدونم شاید از شره این احساس خیانت مسخره ای که دارم خلاص بشم، میدونم اونجا با موطلایی هایه چشم آبی میگردی و منو فراموش کردی درسته؟
"

یاد موهاش افتاد، مشکیه مشکی، با اون موجهایه عجیب و طراوته مست کنندش، هیچ عوض نشده بود، بدون حاشیه اصله مطلب رو گفته بود، هیچ وقت اهله بازی کردن نبود، ببخشید شما کی هستید و ببخشید من فلانی هستم براش بی معنی بود، میدونست که شماره کی رو گرفته و میدونست چی میخواد بگه، ولی واقعا میدونست برا چی زنگ زده؟ این یه ذره غیره عادی بود، اون دختری که میشناخت از این کارا نمیکرد، یا حداقل بروز نمیداد که از این کارا میکنه، و حالا چی باید بهش بگه؟ یه تبریک رسمی و آرزوی خوشبختی در زندگی؟ غیر از این هم نمیتونه باشه، فیلم که نبود، که عاشق قدیمی در آخرین لحظه سر برسه و عروس بپره ترکه اسبش و با هم فرار کنن! اووه تازه به اندازه یکی دوتا اقیانوس هم از هم فاصله فیزیکی و شیمیایی دارن! صداش رو تا اونجا که میشد جدی و رسمی کرد و گفت
"
آره، درسته، خیلی مسخرس! احساسه خیانتت رو میگم، واقعا مسخرس، اگه ساعت چهاره صبح نبود حتما کلی میخندیدم، ببین از شنیدن خبر ازدواجت خیلی خوشحال شدم و صمیمانه به تو و جنابه داماد خوشبخت تبریک میگم، لطفا به پایه هم پیر شید، همین، دیگه نمیدونم چی بگم، فقط امیدوارم پسر عموم رو ببینم تا شخصا ازش تشکر کنم که باعث شد سحر خیز بشم! در ضمن برای اینکه خیالت راحت بشه بزار بگم که خوب من هم دیر یا زود بهت خیانت میکنم و اینطوری بی حساب میشیم، خوب من فعلا کار دارم وباید برم بخوابم، لطفا شماره من رو فراموش کن و شب بخیر
"

در حالی که داشت قطع میکرد، در آخرین لحظه صداش رو شنید که میگفت

" تو رو خدا به من خیانت کن! تو رو خدا! تو رو خدا "


خرگوشه تو سینش دیگه به زحمت تکون میخورد، دکمه های مبایل چند لحظه روشن موندن تا قطره اشکی که از نوکه دماغش میچکید رو با تلالو آبیشون همراهی کنن و بعد همه جا تو تاریکی فرو رفت

Friday, October 13, 2006


دیروز دوستی (ایرج) لطف کرد و نامه ای برام فرستاد، نامه از یک دوست برای دوست دیگه ای بود
"

از سهراب سپهری درنيويورك
به احمدرضا احمدی در ايران
اينجا پرنده ای نيستكه صدايش باشد

احمدرضای عزيز، تنبلی هم حدی دارد. اين را می دانم. ولی باور كن فكر تو هستم. و سپاسگزار نامه هايت. من به شدت در اين شهر مانده ام. آن هم در اين شهر بی پرنده و نا درخت. هنوز صدای پرنده نشنيده ام (چون پرنده نيست، صدايش هم نيست.) در همان اميرآباد خودمان توی هر درخت نارون يك خروار جيك جيك بود. نيويورك و جيك جيك؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در اين شهر گولاش می خورم. مثل اينكه تو دوست داشتی و برايت جانشين قورمه سبزی بود. الهام گولاش كمتر است. غصه نبايد خورد. گولاش بايد خورد، و راه رفت، و نگاه كرد به چيزهای سرراه. مثل بچه های دبستانی، كه ضخامت زندگي‌‏شان بيشتر است. می دانی بايد رفت بطرفِ و يا شروع كرد به. من گاهی شروع می كنم. ولی هميشه نمی شود. هنوز صندلی اطاقم را شروع نكرده ام. وقت می خواهد. عمر نوح هم بدك نيست. ولی بايد قانع بود. و من هستم. مثلا يك چهارم قارقار كلاغ برای من بس است. يادم هست به يكی نوشتم: چهار سوم قناری را می شنوم. می بينی، قانع تر شده ام. راست است كه حجم قارقار بيشتر است، ولی در عوض خاصيت آن كمتر است
مادرم می گفت قار قار برای بعضی از دردها خاصيت دارد

من روزها نقاشی می كنم. هنوز روی ديوارهای دنيا برای تابلو جا هست. پس تندتر كار كنيم. بايد كار كرد. ولی نبايد دود چراغ خورد. اينجا دودهای زبرتر و خالص تری هست. دودهای با دوام و آب نرو. در كوچه كه راه می روی، گاه يك تكه دود صميمانه روی شانه ات می نشيند و اين تنها ملايمت اين شهر است. و گرنه آن جرثقيل كه از پنجره اطاق پيداست، نمی تواند صميمانه روی شانه كسی بنشيند. اصلا برازنده جرثقيل نيست. اگر اين كار را بكند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی اين شهر نمی شود نرم بود و حيا كرد و تهنيت گفت. نمی شود تربچه خورد. ميان اين ساختمان های سنگين، تربچه خوردن كار جلفی است. مثل اين است كه بخواهی يك آسمان‌‏خراش را غلغلك بدهی
بايد رسوم اينجا را شناخت. در اينجا رسم اين است كه درخت برگ داشته باشد. در اين شهر نعناء پيدا می شود، ولی بايد آن را صادقانه خورد. اينجا رسم نيست كسی امتداد بدهد. نبايد فكر آدم روی زمين دراز بكشد. در اينجا از روی سيمان به بالا برای فكر كردن مناسب تر است. و يا از فلز به آن طرف. من نقاشی می كنم، ولی نقاشی من نسبت به گالری های اينجا مورب است. نقاشی از آن كارهاست. پوست آدم را می كند. و تازه طلبكار است. ولی نبايد به نقاشی رو داد، چون سوار آدم می شود

من خيلی ها را ديده ام كه به نقاشی سواری می دهند. بايد كمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فكر می كنم شعر مهربان‌‏تر است

ولی نبايد زياد خوش خيال بود. من خيلی ها را شناخته ام كه از دست شعر به پليس شكايت كرده اند. بايد مواظب بود. من شب‌‏ها شعر می خوانم. هنوز ننوشته ام. خواهم نوشت

من نقاشی می كنم. شعر می خوانم. و يكتايی را می بينم. و گاه در خانه غذا می پزم و ظرف می شويم. و انگشت خودم را می برم. و چند روز از نقاشی باز می مانم. غذايی كه من می پزم خوشمزه می شود به شرطی كه چاشنی آن نمك باشد و فلفل و يك قاشق اغماض

غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ايراد می گرفتم كه رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمايل به كبودی است. آدم چه دير می فهمد. من چه دير فهميدم كه انسان يعنی عجالتا

ايران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفكران بد و دشت های دلپذير

و همين

نيويورك، سوم رمضان

"

Sunday, October 08, 2006


نمیدونم تلاش برای بهم رسیدن سخت تره یا تلاش برای با هم بودن و یا اصلا تلاش برای این قضیه مطرحه و یا اصلا تلاش این وسط هیچکارس، یعنی هیچ فایده ای نداره، شاید یه طرفه اش فایده نداره؟ مثل چسب دوقلو، که باید حتما دوقلش با هم مخلوط بشن تا بتونن بچسبونن، معمولا یه قلش رزینه و قل دیگه کاتالیزور، ولی اینجا قضیه چسبوندن نیست، بیشتر چسبیدنه، واحتمالا همینه که کارو خراب میکنه، کی خوشش میاد کسی بهش بچسبه؟ خوب البته قبول دارم که بستگی داره کیه که میخواد بچسبه

این بحث مثل دور بسته میمونه که باطله، بنظرم این روزها یکی از تنها راه های با هم بودن که حداقل حس بدی به هیچ طرف قضیه نمیده، با هم بودن از راه دوره، یه کاره خاصی در یه زمان یکسان، مثلا هر کدوم تو خونه خودمون بشینیم و فلان سریال خاص رو در فلان ساعت خاص نگاه کنیم، یا مثل چت کردن، اجازه میدی تا دوقله چسب با هم قاطی بشن ولی کنترل کامل وجود داره و فقط کافیه دیسکانکت کنی تا کاتالیزور و رزین پونصد کیلومتر از هم دور بشن

شده که با ذوق و شوق به یه نفر بگید که فلان تابلو نقاشی رو بهترین نقاشی دنیا میدونید و اون در عوض بگه که حالش به هم میخوره از دیدنش؟ و شما حسی بهتون دست میده که انگار با ماهیتابه زدن تو صورتتون، ولی اونقدر پر رو هستید که از طرف میپرسید خوب به نظر تو کدوم تابلو بهترین نقاشی دنیاست و اون میگه فلان تابلو و شما چه خوشتون بیاد چه بدتون بیاد لال میشید

طبیعتا این پاراگراف آخر هیچ ربطی به پاراگراف اول و دوم نداشت ولی مشکل همینه که آدم نمیتونه این روزها راجع به اون چیزی که براش واقعا اهمیت داره حرف بزنه، چون اگر بزنه سریع دیسکانکتش میکنن یا با ماهیتابه میزنن تو صورتش یا تحریمش میکنن و دیگه باهاش سلام و علیک هم نمیکنن، و از همه بدتر اینکه اگر پوست کلفتی باشی و یا به عبارته دیگه پایه حرفت، عشقت، عقیدت، یا دوستیت بایستی اونوقت قضیه پیچیده تر میشه چون هیچ کدوم این تحریمات معنی واقعی برات ندارن، چون مثل چیزی میشی که فقط یه فرکانس خاص از نور ، صدا یا احساس رو دریافت میکنی و به چیزهایه دیگه پاسخ نمیدی

شدم مثل بازیگری که نقشش رو نصفه بهش دادن، میره رویه سن و شروع میکنه به بازی کردن، ولی وسط نمایش، در حالی که بقیه بازیگرا دارن ادامه میدن، اون دیگه دیالوگ نداره، به دیگران گوش میکنه، به بازیشون نگاه میکنه، نمیدونه که هنوز بازیگره، یا اینکه نقشش تموم شده، فقط یه تماشاچیه؟، هنوز رویه صحنه، قاطیه بقیه بازیگرا، ولی نقشی نداره، بقیه بدون اون ادامه میدن، هیچ مشکلی نیست اگر اون نباشه، ولی اون هنوز فکر میکنه که باید تو نمایش باشه

درست مثل یه دانه که مشتاقانه با اولین رطوبتی که بهش رسید جوونه زد، غافل از اینکه رویه یه سطح سیمانی داره جوونه میزنه، و ریشه هاش ضعیف تر از اونن که بخوان تو سیمان فرو برن، و همین که جوونه زد، دیگه برگشت ناپذیره، نمیتونه بر گرده تو دونه و نمیتونه روی سیمان هم رشد کنه

Sunday, October 01, 2006

هوراس والپول: جهان براي آنان که مي انديشند کمدي است و براي آنان که احساس مي کنند تراژدی
نقل شده از بلاگ http://citizenkaveh.blogspot.com

Saturday, September 30, 2006


خیلی ظریف بود و خیلی سفید، بطوری که فکر میکردی اگر دستشو جلویه آفتاب بگیره حتما نور ازش رد میشه. موهاش بینهایت طلایی بود و حتی مژه هایه بلندش هم طلایی بودن، از همه استثنایی تر لبهاش بود، به جرات میشد بگی که یکی از کوچیک ترین و غنچه ای ترین دهن های عالم رو داشت بطوری که اگر مسابقه ای در این زمینه برگذار میشد، حتما یه پایه فینال بود

ولی این چیزا نظرمو به اون جلب نکرده بود، نظرم وقتی بهش جلب شد که دیدم داره وحشت زده به سقفه اتوبوس نگاه میکنه، نگاهش رو که تعقیب کردم دیدم که مشغول پاییدن پروازه زنبوری بود که از بخت بده هردوشون تو اتوبوس گیر افتاده بود. زنبوره هر چند لحظه یکبار وحشیانه شیرجه ای به طرف پنجره میزد و با فاصله یه وجب از صورته دختر رد میشد. حسابی عصبی شده بود و نمیتونست یه لحظه از زنبوره چشم برداره، چند لحظه بعد از تویه کوله پشتیش یه شاله بلند و زرد رنگ در آورد و اونو چند بار دوره سر و گردنش پیچید، به ایستگاهی رسیدیم و من باید پیاده میشدم، نفهمیدم بعدش چی شد

Wednesday, September 20, 2006


از دورها که "دیده ام" شباهتی به زندگی ندیده است تا به حال
به چشم های سادگی
به رنگهای واقعی
سراب واره ای چه دور، دیده است تا به حال
-----
قدم قدم نزدیک تر شدیم
به آنچه شهر سبز مینمود
ولی چگونه سبزه ای؟
چریده اند گویی یا، نشانه حیاتشان
-----
به جای چشم، درون کاسه های آن پر از یخ است
نگاهه سرد
نظر، نمیکند درنگ
-----
عروس در کجاوه ای
به رویه دوشه موشها
به سویه بندره دریغ
به انتظار رفته ها
-----
عجب که سفره ای هنوز
پر از طعامه خاک هست
گروهکه گرسنگان
که لقمه لقمه میخورند
-----
بریدگان آبرو
که تشنگان حسرتند
پر از عطش مکیده اند
تمامه آب آرزو
-----
تحمل شب سیاه
فضای قبر
برای آنکه روز را ندیده است
چه راحت است
-----
کناره ساحل کویر
به انتظاره رویه او
کجاست قطره ز عشق
که تر کند لبان ما

Monday, September 18, 2006



انگار عشق به یه چیزه خاص یا فرده خاص در ذات آدم نهفته اس ، خودمونم حواسمون نیست، شاید سالها حواسمون نباشه، ولی بعد یهو، در یه لحظه ، یکی یا یه چیزی رو ملاقات میکنی که انگار در تمام عمرت یه مدل ازش رو با خودت همه جا داشتی، تو هر چی که دوست داشتی ببینی، تو هرجا که دوست داشتی بری، تو هر چی که دوست داشتی بشنوی، تو هر چی که دوست داشتی بپوشی، تو هر چی که دوست داشتی بخوری، تو هر چی که تکونت داده، تو هر چی که بهت یه سیگناله خاص داده، بهت گفته به من توجه کن، بهت گفته من شبیه اونم، و تو ناخودآگاه همه اون چیزها رو همیشه انتخاب کردی، آره برا همینه که وقتی پیداش میکنی، میبینی که همه چیزت باهاش هماهنگه، رنگها، صداها، گلها، آدمها، کتاب ها، فیلم ها، گریه ها، خنده ها، عشق ها، نفرت ها، ضعف ها و قوت هات، همه و همه یه جوری با اون هماهنگن و ارتباط دارن، و چه حسی داره اون لحظه

Sunday, September 10, 2006


موج گرما تو هوا وول میخوره
کولرایه در به داغون رو بوما جون میکنن
مگسایه چاقالو تو سایه هایه دیوارایه کاگلی چرت میزنن
از بالا، از آسمون، صدایه بال کفترا میاد پایین
از پایین، از تو حیاط، از دله طاقار سیاهایه مسی
بوی رب های برشته زیر آفتاب، میزنه زیر دماغ

آری آری، ما هر دو اینجا هستیم
و دست های هم را در دست داریم، اما افسوس که دستکش هایی هر چند به رنگ سبز بین دستهایمان واسطه است

آری آری، ما هر دو اینجا هستیم
و لبهایه یکدیگر را عاشقانه بر روی هم گذاشته ایم، اما افسوس که شیشه ای بین لبهایه ما واسطه است

Friday, September 08, 2006


بیا تو، دمه در بده
برایه تو هم جا هست
درش که بسته شد نترس
نفس که تو سینه هامون هست
زیر پامون، ته قوطیه
بالا سرمون، دره قوطیه
اگر تاریکه قصه نخور
چون رو قوطی عکسهایه رنگیمون هست
پریروزا تولدم بود و خوب اصلا نه لزومی داشت و نه کسی بهم التماس کرده بود که تو رو خدا، حالا بیا یه شعری هم به این مناسبت بگو

که مثلا اگر هم قرار بود که شعری در افتخاره این روز بگم، باید یه چیزی شاد، یا هرچی بهتر از این میبود

ولی چه کنم که چیزی که اومد همین بود و کاریش هم نمیشد کرد

نمیشد دستکاریش کرد، چون فلبداهه بود، و شاید واقعا وصف الاحال من بود، به هر حال اینهم از شعر واره ای که در افتخاره تولد بنده، توسط بنده "در" شده است:

عصر گاهی بود آن دم، که چشمانم به دنیا باز شد
پاره روحه تیره روزی، با تنم دمساز شد
چون که تن تنگی گذاره روحه نا آرام شد
درد و رنجم از همان روزه نخست اغاز شد

Sunday, September 03, 2006


چقدر خوشحال بود، منو به دوستش نشون داد و گفت: اونو ببین، یکی دیگه از اونهاییه که آدمش کردم، بهش یاد دادم که پاشو از گلیمش دراز تر نکنه، حالا دیگه یاد گرفته که حد و حدوده خودش رو بشناسه، دیگه حرف نمیزنه، دیگه نمینویسه، و دیگه فکر هایه عوضی نمیکنه

و من خوشحال بودم که اون خوشحاله . خوشحال بودم که نمیدونه من هنوز آدم نشدم، که من هنوز حرف میزنم، فریاد میزنم، می افتم، آویزون میشم، پرت میشم، کوبیده میشم، زوزه میکشم، دعا میکنم، التماس میکنم، مینویسم، میخونم

به من گفت که اگر این قدر از هم دور نبودیم، که اگر دیدارمون غیر ممکن نبود، اونوقت غیر ممکن بود که بهم آشنایی بده، که اجازه بده باشم، که باشیم، و من، اولش خواستم مخالفت کنم، بگم که درست نیست، ولی بعدش دیدم درسته، دیدم که دروغ نمیگه

مگه نه اینکه وقتی تنها بودم، تا اونجا که گلوم اجازه می داد، بلند فریاد میکشیدم، فریاد بکشم بدون اینکه انتظار جواب داشته باشم، نه اینکه جواب نخوام، نه نه، اتفاقا تک تک سلولهام گوش میدادن تا بلکه جوابی بیاد، ولی حداقل اگر جوابی نیومد، میتونی تقصیر رو بندازی گردن صدات که به جایی نرسیده، مجبور نباشی که کسی رو محکوم کنی، اما اگر بدونی صدات به جایی میرسه، اونوقت صدات رو میاری پایین، تبدیل به زمزمه میکنی، و بعد کلا ساکت میشی

تا وقتی مطمئن بودیم که به اندازه کافی از هم دوریم، تا وقتی که همو نمیشناختیم، چقدر از با هم بودن لذت بردیم، ولی همچین که فکر کردیم همو میشناسیم، و یا حتی وقتی تازه شروع کردیم به شناختنه همدیگه، همون لحظه شروع کردیم به بستن چمدونامون، چون فکر میکردیم که اشتباهی شده، که طرف اونی که فکر میکردیم نبوده، که انتظاره از این بهتر رو داشتیم و لیاقته از این بهتر رو داریم، که اگر بیشتر معطل کنیم باختیم، و تا هنوز هیچ احساسه بدی نداریم، بهتره که همه چیز رو همینجا تموم کنیم

Friday, September 01, 2006

وقتی لب حوض نشستی و اونای دیگه رو تماشا میکنی که تو آب لذت میبرن، و تو اکیدا اجازه نداری که بری تو آب، بهترین لطفی که یه نفر میتونه بهت بکنه اینه که بی هوا بندازتت تو حوض، وای که چه کیفی داره

Wednesday, August 30, 2006


هنوز یه رمقی برام مونده
چون هنوز میتونم وقتی چشمام رو میبندم
یه باغ پر از درخت انار ببنیم
و انار هایه قرمز رو به درختهاش
و قلقلک آفتاب از بین سایه برگها رویه صورتم
و صدای جویبار کوچیک از پشت دیواره کاهگلی باغ

Monday, August 28, 2006


آخرین نامه ای رو که براش نوشته بود گذاشت رویه میز تحریر، میدونست که وقتی بر گرده حتما اونو اونجا میبینه، امیدوارانه رفت و یه گوشه تکیه دارد و منتظره برگشتنش شد

تو فکر فرو رفت، میدونست که ارباب جوان هم اونو دوست داره، برا همین بود که گاهی اونو با خودش میبرد بیرون، نمیدونست که وقتی بیرونن چیکار میکنن، حتی نمیخواست حدس بزنه، فقط میدونست که منصفانه نیست، اون هیچ شانسی در برابر ارباب نداشت، اگر اربابه خوش تیپ و خوش پوش واقعا اونو میخواست، خیلی ساده میتونست اونو داشته باشه، میدونست که متاسفانه اونم مثل ارباب جوان عاشق هدایای گرون قیمته، چیزایی که اون حتی نمیدونست از کجا باید خرید، اون فقط یه مغازه کتابفروشی رو بلد بود و مطمئن بود که اون جعبه هایه جواهر نشان و براق رو اونجا نمیفروشن

دیگه حسابه نامه هایی که براش نوشته بود از دستش در رفته بود، چند بار بهش التماس کرده بود، که باهاش حرف بزنه، که جوابش رو بده، ولی اون اصلا به روش نیاورده بود، انگار که اونو نمیشنید، انگار که نمیدید، ولی میدونست که روزی یکی دو بار، از گوشه چشم، یکی دوتا نگاهه تحقیر آمیز بهش میندازه، و همین براش غنیمت بود

روزهایی که مهمون داشتن، از دور میدیدش که با مهمونا صحبت میکنه، حتی گاهی برایه بعضی هاشون چیزی هم مینوشت، این جور موقع ها از شدت حسرت گریه اش میگرفت، ولی به روی خودش نمیآورد، حداقل هر چی که مینوشت خیلی کوتاه و رسمی بود

وقتی به خودش اومد که برگشته بودن، همچین تو فکر بود که صدایه در رو نشنیده بود، و حالا اون خیلی آروم تو صندلیه راحتیه مخصوص به خودش، که ارباب براش خریده بود، نشسته بود و داشت خیلی خشمگین نگاهش میکرد، یه دفعه و بی مقدمه با صدایی که طنینش به عمق وجودش نفوذ کرد گفت: تو چرا نمیخوای بفهمی که من از تو متنفرم، الان که نگاهت میکنم حتی از دفعه اولی هم که دیدمت مفلوک تر ، زشت تر و کوتاه تری، چرا نمی فهمی که من اگر بخوام صدتا بهتر از تو برام میمیرن، ولی تو اونقدر وقیحی که فقط دائم برایه من چرندیات مینویسی، میدونم، مینویسی، چون نوشتن برات خرجی نداره، کاغذ هایه ارباب رو استفاده میکنی و نوشتن هم که برات مجانیه، دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم دیگه نمیخوام

نتونست بقیه حرفاش رو بشنوه، سرش گیج رفت و افتاد، سرش محکم خورد به میز و از هوش رفت

وقتی به هوش اومد دوستاش کنارش بودن، چند لحظه در سکوت گذشت و بعد بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به نوشتن، دوستاش به هم نگاه کردن و سر تکون دادن، نمیتونست خوب بنویسه، خیلی کم رنگ و نا خوانا بود، خواهشمندانه نگاهی به دوسته خوبش کرد و گفت: کمکم میکنی ؟ دیگه نمیتونم بنویسم

دوستش خیلی آروم جواب داد: من نمیتونم، دیگه هیچی ازت باقی نمونده، تو داری خودکشی میکنی و من نمیخوام تو اینکار کمکت کنم، مطمئنم که اون حتی یک کلمه از چیزایی رو که مینویسی رو نمیخونه، اهمیتی هم نمیده

حرف دوستش رو قطع کرد: ببین، ما فقط همون کاری رو میکنیم که از دستمون بر میاد، من نمیتونم خودم رو عوض کنم، همونطور که تو نمیتونی، تو همون کاری رو میکنی که براش ساخته شدی و من هم همینطور، پس لطفا کمکم کن

بعد از یه مکثه طولانی، دوستش سری تکون داد و شروع کرد، خیلی سخت بود، تراشیدین آخرین ذره هایه دوستش مداد، مداد سیاهی که عاشق یه روان نویس پارکر شده بود، واقعا سخت بود، وقتی تراش کارش رو تموم کرد، به جز چند ورقه براده چوبه موجدار و یک تکه ذغال براق، اثری از مداد باقی نمونده بود

Monday, August 21, 2006


به مجنون گفتن تو که اینقدر داری در آتیش فراق لیلی میسوزی، خوب چرا یه قدم نمیری دم دره خیمه لیلی، تا بلکه یه نظر نگاهش کنی، یا کلمه ازش چیزی بشنوی، تا شاید یکم بهتر بشی؟ مجنون در پاسخ گفت: چگونه او را به دیدگانی ببینم که دیگران را دیده و هنوز به حد کفایت با اشک تطهیر نشده اند؟ و چگونه به سخنی از او محظوظ شوم، حال آنکه گوش من محل گذر کلام دیگران نیز باشد؟


Thursday, August 17, 2006



این یک ماهه آخر به سختی جلویه خودش رو گرفته بود تا از پشت تلفن چیزی بهش نگه، تمومه شور و شوقش رو پنهان کرده بود، شوهرش که مهندسه یه سکویه نفتی تو دریای شمال بود امروز بعد از سه ماه بر میگشت، میخواست وقتی که اومد بهش بگه، درست مثل یه هدیه. رضایتمندانه دستی به برجستگی شکمش کشید و تلاش کرد تا جنین کوچیک رو تو ذهنش مجسم کنه، الان تقریبا چهار ماهش بود! کمی از غروب گذشته بود که شوهر اومد، صبر کرد تا شامشون رو هم خوردن، بعد با خوشحالی بهش گفت؛ چیزایی که تونست تو صورتش بخونه به ترتیب شامل یه حیرت کوتاه، یه خوشحالی کوتاه، یه حیرت طولانی تر و یه تفکر نا مشخص بود، البته سعی کرد که خودش رو خیلی خوشحال نشون بده ولی چشماش نمیخندیدن، با خودش فکر کرد که این طبیعیه، شنیده بود که مردها همشون اولش یه جوری با هضمه قضیه پدر شدن مشکل دارن، به هر حال خیلی دلخور شد ولی به رویه خودش نیاورد، کلی در مورده اینکه چیا برا بچه باید بخرن صحبت کرد، تا اینکه اون گفت خیلی خستس و باید بره بخوابه، در طول شب چند بار احساس کرد که شوهرش خواب نیست ولی هر بار که نگاهش میکرد چشماش بسته بودن. صبح سر صبحونه شوهر همش داشت سرش رو میخاروند، معمولا وقتی میخواست چیزی بگه اینطوری بود، بالاخره گفت: "میدونی عزیزم من دیشب خیلی در مورد بچه فکر کردم"؛ تنش لرزید، نکنه میخواد بگه بچه نمیخواد و باید.... نه نه غیر ممکنه که ... "میدونی عزیزم من هر چی فکر کردم یادم نمیاد که دفعه آخر کی ما با هم ... میدونی که چی میگم؟" باورش نمیشد که چی داره میشنوه، حالا باید در مورده تاریخ و محل عشقبازیشون هم براش دلیل و مدرک بیاره؟ چیزی نگفت و اون بازم ادامه داد: "میدونی عزیزم، من دیشب خیلی فکر کردم، میخواستم بگم اگر مخالفتی نداری، بریم و یه تست ژنتیک از بچه و خودمون بگیریم، میدونی اینجوری هم از سلامت بچه مطمئن میشیم و هم اینکه من مطمئن میشم، میدنی که چی میگم؟" دنیا دوره سرش چرخید، چطور جرات کرد همچین چیزی بگه؟ چطور جرات کرد همچین فکری بکنه؟ بعد از سه سال با هم بودن، حالا به خیانت متهم شده بود؟ هیچی نگفت؛ شوهر صبحونش رو تموم کرد و گفت که میره شرکت و اینکه بعدا بیشتر در این مورد حرف میزنن؛ چیزی نگفت چون تصمیمش رو گرفته بود؛ وقتی شوهر از شرکت برگشت یه یاداشت رو میز بود: "میدونی عزیزم من هم هر چی فکر کردم دیدم که تو نمیتونی پدره این بچه باشی، پس خداحافظ"



کرم ها و آدم ها، چه موجودات نازنینی، چقدر شباهت و چقدر تفاوت، هر دو به محض اینکه از تخم در میان (یا معادلش)، بدون فکر کردن به چیزی، فقط و فقط به خوردن مشغول میشن، البته کرم بیشتر به جویدن علاقه داره و آدمیزاد به مکیدن، که البته علاقه به مکیدن رو تا پایان عمر حفظ میکنه، کرم خیلی زود دست از کشیدن میکشه ولی آدمیزاد ادامه میده و ادامه میده، کرم شروع میکنه به دور خودش پیله تنیدن، که البته در بسیاری از موارد آدمیزاد هم سعی در تنیدن چیزی شبیه پیله به دور خودش میکنه، پیلگی کرم زیاد طولانی نیست و بعد از زمانی معقول از پیله بیرون میاد، آدمیزادی که شروع به تنیدن پیله میکنه معمولا شیفته خودش و پیلش میشه و ممکن تا سالها و یا شاید برایه همیشه در پیله باقی بمونه، کرمی که در پیله بوده معمولا در شمایل پروانه از پیله خارج میشه، اما آدمیزادی که داخل پیله بوده معمولا در شمایل کرم از پیله خارج میشه، پروانه ای که از پیله در میاد دیگه هرگز به پیله بر نمیگرده، اما کرمی که (ببخشید آدمیزادی که) از پیله در میاد معمولا دوباره شروع به تنیدن پیله جدیدی می کنه و اینطور میشه که عمر پروانه کوتاهه و عمر کرم طولانی

Monday, August 14, 2006


در حالی که لبخند میزدم به سمتش رفتم و صبح به خیر گفتم، به محض دیدن من مثل یه پرنده هراسان فرار کرد و رفت! وقتی برگشتم خونه یکراست رفتم جلو آینه و از دیدن خودم وحشت کردم، درست شکله یه قفس شده بودم، نه واقعا خوده قفس بودم، یه قفسه زنگ زده و خود خواه، یه قفس به زشتیه همه قفس های دیگه، فقط یه لحظه طول کشید تا از خودم سوال کنم که چرا قلبم به عشق پرنده میتپید و حتی معطل جواب نشدم، چون من با هر قفسی مخالفم، حتی اگر خودم باشه، حتی اگر یه قفسه عاشق باشه، سریع پنجره رو باز کردم و از طبقه هجدهم پریدم پایین، وقتی خوردم به سنگفرشه سیمانی، صدایه وحشتناکی بلند شد و یه دسته پرنده، وحشت زده از رویه درختهایه اطراف پریدن به هوا، اوه لعنت! حتی شکستنم هم پرنده ای رو ترسوند؟ لااقل این آخرین بارم بود

Friday, August 11, 2006


از درها، دریچه ها، روزنه ها و پنجره هایی که وقتی بسته میشن منو از تو دور نگه میدارن بدم میاد، همینطور از درها، دریچه ها، روزنه ها و پنجره هایی که وقتی باز میشن تو رو فراری میدن

اشعه خورشید و من یک آرزویه مشترک داشتیم: به اشعه خورشید حسادت میکنم که آزادانه پوستت رو لمس میکنه و من نه


از تو دره زندگی کردن متنفرم چون نه غروبه واقعی رو میشه دید نه طلوعه واقعی ، در حقیقت طلوع رو دیرتر از واقع میبینی و غروب رو زود تر، درست مثل خورشید زندگی من که دیر طلوع میکنه و زود غروب

تو جزیره که زندگی کنی هم طلوع رو میبینی هم غروب رو و تازه سره وقت، اگر خوش شانس باشی شاید پری دریایی هم ببینی، ولی طبق معمول این وسط من خوده جزیره ام، که تنها وسطه اقیانوس فراموش شده، و حتی نمیتونم یه یاداشت برات تویه بطری بندازم و بسپرمش به آب، که حتی اگه میتونستم و یاداشتم رو میگرفتی باز هم باهام قهر میکردی، نمیکردی؟ که چه جزیره پر روئیم نه؟

خورشید و من یک تفاوت آشکار داریم: ازش بدم میاد وقتی پوستت رو میسوزونه، اگر لمست میکردم اونی که میسوخت و خاکستر میشد من بودم

خورشید و من در رقابت بودیم: تا اینکه من شکست خوردم، چون تو خورشید رو دوست داری و من رو نه

مرتبط با تکنولوژی باید بگم از هر گونه کیبورد کامپیوتر که دکمه هاش به نا حق سعادت پیدا کردن تا انگشتات لمسشون کنه شدیدا بیزارم و حسادت میکنم و همینطور از هر گونه مونیتور، پرده سینما و صفحه تلوزیون و موسیقی گوشنواز ابرازه انزجار مینمایم

Wednesday, August 09, 2006


فرشته رو دیدم، غمگین بود، هر چی فکر کردم نفهمیدم که چی میتونه یه فرشته رو غمگین کنه، ولی فهمیدم که هیچی نمیتونه غمگین تر ازغمگینیه یه فرشته غمگین باشه

سلام بابا، میدونستی که رگهایه دستت رو از پر پیچ و خم ترین رودخونه ها بیشتر دوست دارم

سلام بابا، میدونستی که چه قدر دلم میخواد که تو رو رویه دوشم بزارم و اونقدر راه برم تا بلکه تمام خستگیه این سالهات رو جبران کنم

Tuesday, August 08, 2006


بی شک و البته یه پرنسسه با همه زیبایی ها و دلربایی ها و ظرافت ها، ولی منش، خرد و صلابتش به ملکه ها میمونه، با همه قدرت، استقلال و شکوهشون، ملکه هایی که مردها به حمایتشون نیاز دارن، پرنسسهایی که ضامن مردها میشن

Sunday, August 06, 2006

همنشینه قدیمی وهمیشگی من، قوی تر، دهشتناکتر و آزار دهنده تر از همیشه، و شکنجه شبانه روزی از حد تحمل گذشته، و من در یکقدمی شکستن برای همیشه، و فقط یک معجزه توانه کمک دارد، که دوران معجزه، قرن هاست که گذشته، پس شکست حتمیست

Friday, August 04, 2006


از این پرفکت تر میشه که آدم تو لندن زندگی کنه؟ وتازه تو لندن زندگی کنه و تو یه کتاب فروشیه دنج هم کار کنه؟ وتازه دو تا دوست دختر خوشگل هم داشته باشه؟ که یکیشون فرانسه حرف بزنه و همکارت تو کتابخونه باشه و اون یکی یه محقق و نویسنده؟ تازه یه صاحب خونه مهربونم داشته باشی که کارگاهه نجاری شوهره مرحومشو در اختیارت بزاره که اگه دلت خواست اونجا چیزی برا دله خودت بسازی؟ و تازه با کمکه خانومه نویسنده از باغ وحش لندن سه تا لاک پشت دریایی غمگین رو بدزدی و ببری تو اقیانوس آزادشون کنی تا خوشحال زندگی کنن؛ اونوقت انصافا از این پرفکت تر میشه زندگی کرد؟ این داستان فیلمی بود که چند روز پیش دیدم

Sunday, July 30, 2006

پنجره ها رو باز کردم، تا بلکه یه کم هوا بیاد تو
ولی در عوض یه کم هوایی هم که بود رفت بیرون
وقتی ازکنارم رد میشد تا اونجا که میشد از من فاصله گرفت، من که از این همه عاقبت اندیشی تحت تاثیر قرار گرفته بودم تشکر کنان گفتم: نه خودتون رو اذیت نکنید، من قبلا به شما مبتلا شدم

Friday, July 28, 2006

در حالی که به زحمت خودم رو تو فاصله بین تخت و دیوار جاداده بودم و در حالی که از رادیو زمزمه ای از جیپسی کینگ به گوش میرسید شروع کردم به نوشتن
"
نمیدونم بیشتر دوست داشتم که خودم رو در زیر آفتابه داغه دشتهایه سرنگتی اینور و اونور بکشم یا اینکه تویه یه باغ وحش، در حالی که یه عالمه بچه منو به همدیگه نشون میدن یه گوشه تو سایه وایسم و متفکرانه شاخ و برگ وارداتی از آفریقا رو مزمزه کنم؛ ولی اگر قرار بود یه جغد با چشم هایه درشت و همیشه بیدار باشم و اینکه تمام شب چشم بدوزم تو دله تاریکیه شب تا اینکه یه موشه کوچیک و بی احتیاط از لونش بیاد بیرون اونوقت شاید فقط اونقدر نگاهش میکردم تا دوباره تو تاریکی گم بشه؛ اما وقتی شتر بودم ، یه شتر واقعی با یه کوهان بزرگ، اونوقت قطعا برنامه هایه رژیمی رو برایه آب کردن کوهانم فراموش میکردم و همونطور که بود نگهش میداشتم تا بتونم نزدیک غروب در حال قدم زدن به سایه بلندش رویه شنها نگاه کنم؛ ولی به عنوان یه بز مشکل بود که بین افتخار کردن به تولید بهترین پنیره بزی و یا لذته جویدن پوست آدامس یکی رو انتخاب کرد؛ در عوض زنبور بودن خیلی سرراست بود چون دو تا کاره مهم داشتم یکی نیش زدن دشمنانه قدیمی و دومی دنباله مامانه گمشدم گشتن ولی به هر حال عسل ساختن اصلا تو برنامم نبود
"
دیوونه نشدم، داشتم در مورد تناسخ فکر میکردم

Wednesday, July 26, 2006

آره، میدونم دیر یا زود باید عادت به دیدنت رو ترک کنم
از طرف دیگه میدونم که فقط باید چیزهایه بد رو ترک کرد
و تو بهترین هایی
اصولاعادت اینجا کلمه درستی نیست
نیاز صحیح تره
ولی چطور میتونم حیاتی ترین نیازم رو کنار بزارم
مثل اینه که یه روز از خواب پاشی و بگی از امروز نفس نمیکشم
آره، میدونم بدون تو همون چند لحظه اول کارم تمومه

Tuesday, July 25, 2006


کلید دوباره بازی در آورده بود
اصلا خیال نداشت داخله قفل بچرخه
چند بار عقب و جلو بردن و تکون تکون دادن هم هیچ فایده نکرد
اصلا شک کردم که شاید کلیدی اشتباه رو انداختم به قفل
ولی فورا متوجه احمقانه بودنه فکرم شدم
چون من اصلا یه کلید بیشتر نداشتم
در حقیقت من فقط یک در رو میتونستم باز کنم یا قفل کنم
در همین حین کلید هم که انگار اشتباهه مشابهی کرده بود، چرخید و در باز شد

Sunday, July 23, 2006


یه بلیط تو دستم بود و تو ایستگاه وایستاده بودم، منتظر اومدن اتوبوس بودم، فکر نمیکردم تو بیای، ولی تو اومدی، یادم نیست که اتوبوس هم اومد یا نه، چون وقتی به خودم اومدم نه تو بودی و نه اتوبوس، فقط من بودم ، یه ایستگاه خالی و یه بلیط تو دستم

Saturday, July 22, 2006


زندگیم بخش بخشه
هر بخش یه زندگیه کامل ولی کوچیکه
یه آغاز داره، پیشرفت میکنه و یه پایان
و بعد یه زندگیه کوچیکه دیگه شروع میشه
وقتی به زندگیم نگاه میکنم
یه پازل میبینم
که بعضی جاهاش با دونه هایه پازل پر شدن
که یه عالمه جایه خالی داره
که یه عالمه دونه جاهایه اشتباه رو پر کردن
و یه عالمه دونه تکراری داره
بعضی دونه ها خیلی شادن
بعضی دونه ها شکست واقعی هستن
بعضی ها فراموش شدن
و بعضی ها بوی عشق میدن

Friday, July 21, 2006


در حالی گمشده ام را میجویم که دیگر خود به تمامی گم شده ام
مگر گمشده ام نیز گمشده ای داشته باشد
آنگاه که می داند؟ بلکه در جستجویش مرا بیابد


وقتی رسیدم همه جا پر از آدم بود، عده ای از روبه رو میومدن و عده ای به روبه رو میرفتن ، چهره ها به طور مشکوکی شبیه هم بود، همه دو تا چشم دوتا گوش و دهن و دماغ داشتن ، اکثرا دوتا دست و دوتا پا هم داشتن، که متناوبا حرکت میکرد، صورت ها مثل خمیرهایه رنگی بود، از همه رنگ و از همه فرم، بدنها شباهتی نداشت، بعضی کوچیک، بعضی بزرگ، بعضی فرز، بعضی کند، بعضی چاق، بعضی لاغر و بعضی ستبر، بعضی ها فقط لباسشون دیده میشد و بعضی اصلا لباسشون دیده نمیشد، بعضی تلاش میکردن که دیده بشن و بعضی هر کاری میکردن تا گم بشن و من احساسه غریبگی کردم نمیدونستم که اونا از یه سیاره دیگن یا من

Thursday, July 20, 2006


دیروز صبح آتش بس بود
حتی بعد از ظهر هم آتش بس بود
اما عصر منو شدیدا با نگاهش بمباران کرد

Tuesday, July 18, 2006

یه فیلسوف چینی-ایرانی که مدتی مقیم کانادا گردیده و مدتها از بیماری عشقه مضمن رنج همی کشیده فرموده: دندان که پوسیده شود کشیدنش واجب گردد، قلبی که عاشق گردد هرگز پوسیده نشود

Monday, July 17, 2006

وقتی بالاخره صحبتش تموم شد و برگشت، گفت: شرمندم، نمیتونستم جواب ندم

گفتم: این یکی از همون روشهایه شناکردنه که من بلد نیستم و نمیخوام هم که یاد بگیرم

گفت: چی؟ مبایل رو میگی؟ مبایل چه ربطی به شنا کردن داره؟

گفتم: مگه خودت چند دقیقه پیش نگفتی که شنا کردن خیلی مهمه چون در موقعیت های حساس آدم رو نجات میده، چون کمک میکنه که آدم راهش رو به ساحل نجات طی کنه؟

گفت: راستی؟ من یه همچو چیزی گفتم؟ خوب باشه قبول، حالا چی میخوای بگی؟

گفتم: تو زندگی خیلی از این روشهایه شنا هست که هدفه همشون کمک به ما برای نجات خودمونه، برای بهتر زندگی کردنه، برای اینه که در رودخونه ها شنا کنیم و به دریا برسیم، و اگر ازم میپرسی کدوم رودخونه ها باید بگم که رودخونه هایه زیادی میشناسم

گفت: مثال میزنی؟

گفتم: البته، یکیشون رودخونه هنره، رودخونه ای که اساسش زیبایی و زیبایی شناسیه و از این طریق آدم رو به سوی کمال و زیبایی مطلق هدایت میکنه، شناگرهایه ماهره این رودخونه رو به اسم هنرمند میشناسیم، که در گروه هایه متفاوتی هستن و از روشهایه شنایه مختلفی استفاده میکنن، و خیلی هاشون نجات غریق هم هستن، اونهاییشون که عاشق هنرن و از هنرشون برای نجات غریق هم استفاده میکنن، این هنرمند ها تویه رودخونه هنر به سمت دریای کمال شنا میکنن، در جهت رودخونه میرن و دیگران رو هم نجات میدن، اما هستن کسایی که خودشون رو هنر مند میشناسن، البته اندک آشنایی با هنر دارن، خودشون رو به رودخونه هنر میزنن، ولی به جایه اینکه در جهت رودخونه شنا کنن، یعنی به سمت کمال و زیبایی، در عوض فقط از عرض رودخونه عبور میکنن و خودشون رو به ساحله دیگه هنر که ساحله شهرت و ثروته میرسونن، کسایی که شنا کردن براشون وسیله ای برایه رسیدن به چیزهایه دیگس، اینا کسی رو نجات نمیدن فقط گمراه میکنن و یا تیغ میزنن، و این از اون دسته شنا کردن هاییه که من بلد نیستم

در همین حین مبایلم زنگ خورد، مبایلم رو خاموش کردم و بهش گفتم دوست داری بحث رو ادامه بدیم؟

یه نگاه به من کرد، مبایلش رو خاموش کرد و گفت: بازم بگو

Sunday, July 16, 2006

از من پرسید: شنا بلدی؟

از اون سوالهایی بود که دوست نداشتم ازم بپرسن

گفتم: شنا تو کجا؟

گفت: چرا گیجی؟ تو کجا دیگه چیه؟ میگم بلدی تو آب شنا کنی یا نه؟

گفتم: نه من شنا بلد نیستم

گفت: واقعا که باید شرمنده باشی چون یکی از اولین مهارت هایی که آدم باید یاد بگیره شناست

گفتم: دقیقا همینطوره که میگی

گفت: میدونی مهمه و نمیری یاد بگیری؟ میدونی فقط کافیه که خیلی ساده بیفتی تو یه رودخونه، اونوقت چیکار میکنی؟

گفتم: بستگی داره که رودخونش به کجا بره

گفت: یعنی چی؟

گفتم: اگر رودخونش به دریا بریزه، اونوقت فقط خودم رو به جریان آب میسپرم، و شنا میکنم

گفت: لطفا جفنگ نگو ، دارم جدی صحبت میکنم

گفتم: جدی میگم، آخه هزار و یک نوع رودخونه هست، البته بیشترشون به یه جا میریزن ولی خوب مسیرهاشون فرق میکنه

گفت: پس تو اصلا از شنا کردن صحبت نمیکنی

گفتم: چرا، ولی از نوع دیگه ای از شنا صحبت میکنم

اومد چیزی بگه که مبایلش زنگ خورد، به من گفت چند لحظه منو میبخشی؟ و پاشد رفت اون اتاق، کاری نمیشه کرد، باید تا برگشتنش صبر کنیم


Saturday, July 15, 2006

زنده باد تولد پنج سالگیم !!! امروز تولد پنج سالگیم رو جشن گرفتم، آخرین بار حداقل یک سال و نیم پیش بود که پنج سالگیم رو جشن گرفته بودم، معمولا به ندرت موقعیتی پیش میاد تا بتونم پنج سالگیم رو جشن بگیرم و البته گاهی هم پیش اومده که چند بار در سال پنج سالگیم رو جشن گرفته باشم، دلیلشم اینه که بزرگداشت پنج سالگی من احتیاج به فراهم اومدن شرایط خاصی داره که ندرتا پیش میاد، شرایطی که زندگیم رو شبیه به دوران طلائیش میکنه


در پنج سالگی یه توازن فوق العاده ای در زندگی بود، در پنج سالگی نه اونقدر عاقلی که زندگی و مشکلاتش رو بفهمی و نه اونقدر کم عقل که نفهمی دور و برت چه خبره و اینکه چی دوست داری و چیکار دلت میخواد بکنی. دورانی بود که آرزو ها همگی در کمترین زمان ممکن تحقق پذیر بودن، دورانی بود که هر چی اراده میکردی مهیا میشد و حتی خیلی وقتها بدون اینکه بدونی واقعا چقدر آرزویه یه چیزی رو داری ، به اون میرسیدی که مثل یه هدیه غیر منتظره بود


عجب دورانی بود پنج سالگی، نه کوچیک بودی نه بزرگ، همه چیز در بهترین اندازه، خواب و بیداری، غم و شادی، تنهایی به اندازه ، با دیگران بودن به اندازه، مدرسه نبود ولی کودکستان بود که میرفتی برایه لذتش و نه از سره اجبار ، زندگی شبیه رویایی بود که هر لحظه میتونست تبدیل به واقعیت بشه و شبیه به واقعیتی بود که هر لحظه میتونست تبدیل به رویا بشه، دورانی بود که آرزوها در اندازه خودت بودن و مهم این بود که عملی میشدن، دورانی بود که در زمان حال زندگی میکردی، گذشته و آینده وجود نداشت، ترسی نبود، حسادتی نبود، خصاصتی هم نبود


اما روزها و سالها گذشتن و همه چیز به مرور ایام تغییر کرد، رویاها با واقعیات تضاد پیدا کردن و در اکثر مواقع شکست خوردن، دیگه نمیتونستی آرزو کنی و بهش برسی مگر پس از تلاشی غیر منصفانه سخت یا به قیمتی غیر منصفانه سنگین یا مگر بعد از انتظاری غیر قابل تحمل طولانی، این روزها باید دائم به فردا و دیروز فکر کنی، مشکل میتونی تو یه لحظه چیزی رو بخوای و لحظه بعد از داشتنش نا امید نشی و خبری از هدیه غیر منتظره نیست


با اینحال هیچ وقت ناامیده ناامید نشدم، برا همینه که همیشه سالی و یا دوسالی یه بار، پیش میاد که آرزویه یه چیزی بکنم و بهش برسم یا هدیه غیر منتظره بگیرم، و امروز یکی از اون روزها بود، امروز هدیه غیر منتظره داشتم، هدیه این بود که با صدای یه فرشته از خواب بیدار بشم، که شدم و فوق العاده بود، پس امروز یه بار دیگه به دوران طلائی برگشتم، پس زنده باد پنج سالگیم، زنده باد پنج سالگیم

Tuesday, July 11, 2006

همش تقصیر خودم بود، آخه خودم بودم که ازش قول گرفتم که: دیگه برا هیچ کس درد و دل نکنه، که اگه دلش گرفت برا هیچ کس اعترافش نکنه، خودم بودم که بهش گفتم اینجا حرف دل مثل طاعون میمونه، مثل جذام ترسناکه، که اگه با کسی درد و دل کنه طرف ازش فرار میکنه، که حتی دیگه جواب سلامش رو هم نمیده، یا اینکه به خودش اجازه میده که وارد حریمت بشه، که هروقت دلش خواست ازت سوالای خصوصی بکنه یا رازهات رو با دیگران تعریف کنه و بخنده، برا همین ها خودم بهش گفتم که هر چی داره بریزه تودلش و همونجا حبسشون کنه

و حالا دیگه چیزی بهم نمیگه، باهام حرف نمیزنه، باهام درد و دل نمیکنه، به درد و دلم گوش نمیکنه، وقتی نگاهش میکنم، نگاهش رو ازم میدزده، اینطوری عذابم میده، مطمئنم میکنه که حرف برا گفتن زیاد داره، چند دفعه خواستم سر صحبت رو باز کنم، میخواستم بگم که اشتباه کردم، میخواستم بگم که دروغ گفتم، ولی هر بار لیز میخوره ، هر بار فرار میکنه

اگه یه لحظه تو چشمام نگاه میکرد، اونوقت میتونستم ازش حرف بکشم، از اون دفعه آخر دیگه تو چشمام نگاه نمیکنه، دستم رو خونده ولی تنها راه حل همینه

تا اینکه بالاخره دیروز ، صبح خیلی زود بیدار شدم ، در حالی که هنوز خواب و بیدار بود به بهونه شونه کردن موهام کشوندمش جلو آینه و منتظر موندم، تا بهم نگاه کنه، خواب آلود بود و با چشمهای پف کرده ، با چشمهای سنگین ، و اشتباهش رو مرتکب شد، چشمهامون که تلاقی کرد، بهش گفتم که چشماش چقدر سنگینه ، بهش گفتم که چقدر خوابش میاد، بهش گفتم که الان باید بخوابه، و خوابش کردم، بهش گفتم که حرف بزنه، بهش گفتم که بهم بگه، و اون شروع کرد به گفتن، نمیدونم چقدر طول کشید، ولی حسابی حرف زد، و من گوش کردم، منم حرف زدم، و اون گوش کرد، اعتراف کرد، منم اعتراف کردم، تا اینکه هر دو خالی شدیم، تا اینکه هر دو سبک شدیم

گفتم حالا وقتشه که از خواب بیدارش کنم، گفتم شاید بیشتر از این خطرناک باشه، بهش گفتم حالا بیدار شو، و اون خندید، گفت که از اول هم بیدار بوده، گفت که اصلا بخواب نرفته ، گفت که همش برنامه خودش بوده، و من چیکار میتونستم بکنم، جز اینکه لبخند بزنم

Monday, July 10, 2006

تازگیها شروع کردم به ترسیدن، ترسم بیشتر از اینه که چیزهایی که قبلا اصلا برام ترسناک نبودن چرا حالا میتونن منو بترسونن، ترسی که تازگی ها با یه سوال ساده میتونه شروع بشه

مثلا یکی ازم پرسید شطرنج بلدم یا نه؟ که گفتم البته! وقتی گفتم البته، باعث شد که یک سری از مدارهام فعال بشن و یکی دو تا سوال برا خودم مطرح کنم

مثلا از خودم پرسیدم : کی شطرنج یاد گرفتم؟ و وقتی جواب دادم که 23 سال پیش، اونوقت بود که تنم لرزید، من؟ 23 سال پیش؟ مگه من اصلا چند سالمه؟ یه زمانی فکر میکردم که فقط بابا بزرگها میتونن راجع به 20 سال پیش صحبت کنن؟ و حالا من دارم خیلی راحت راجع به 2 دهه ی پیش از زندگیه خودم صحبت میکنم؟ آره من 8-9 سالم که بود یعنی تقریبا کلاس سوم یا چهارم دبستان شطرنج رو یاد گرفتم و چقدر دوستش داشتم و چقدر افتخار میکردم که شطرنج بلدم

بعد از خودم پرسیدم آخرین بار کی شطرنج بازی کردم؟ و جواب؟ 10 سال پیش شاید هم بیشتر! اینا رو نگفتم که بگم بلد بودنه شطرنج یا یادگرفتنش چه اهمیتی دارن ، میخوام بگم که بازی کردنش مهمه، استفاده از چیزی که بلدیم مهمه

امثال شطرنج تو زندگیه من کم نیستن، من خیلی چیزا رو خیلی سالها پیش یاد گرفتم و همیشه میگفتم که ازشون استفاده میکنم، الان دو تا لیست طولانی دارم، یه لیست از کارهایی که بلدم ، که شامل چیزهایی میشه که یاد گرفتم و حتی چیزهایی که از اول با من بودن مثل غرایز و احساسات و ... و یه لیست دوم که شامل کارهایی میشه که میخوام یاد بگیرم یا انجامشون بدم

چیزی که وحشتناکه اینه که لیست دوم هی داره طولانی تر میشه در حالی که لیست اول کوچیکتر و بی فایده تر به نظر میاد، از طرف دیگه کفه ترازو هم داره تعادلش رو به سمت دوم میندازه، یعنی عمر داره تند و سریع میگذره ؛ حالا من سوال میکنم که داشتن یا نداشتن اینهمه توانایی به چه درد میخوره اگر ازشون استفاده نکنم، اینهمه پتانسیل برا هیچ؟ این همه باطری شارژ شده برا چی؟ تا مطلب بعدی رو بنویسم یه نگاه به لیستهایه خودتون بندازید و به من بگید که چی فکر میکنید؟ که چی منو میترسونه

Wednesday, July 05, 2006

کسی که چیزی را می‌شکند تا دریابد آن چیز چیست، پای را از طریقه‌ی حکمت بیرون نهاده است
" لگولاس -ارباب حلقه‌ها "

Monday, July 03, 2006

وایستاده بودم اونجا ، همینطوری ، شاید چون سایه بود ، شایدم نه ، فقط وایستاده بودم و میخ جلو رو نگاه میکردم ، ماشینا که رد میشدن فقط یه نواره رنگی ازشون میدیدم ، نواره سفید ، نواره قرمز ، نواره سبز ، نواره ... ، بعد شنیدم یه نفر داد میزنه: هی آقا جون! سوار شو دیگه! ، بعد یه صدایه دیگه گفت: بابا بنده خدا نابیناس ، یه نفر بره پایین دستش رو بگیره تا بتونه سواره اتوبوس بشه ، من همینطور که به جلو خیره بودم گفتم: آقا برو ! من جایی نمیرم، تازه بلیط هم ندارم! رضایت نمیدادن که یه نابینا رو تو یه بعد از ظهر گرم ول کنن و برن ولی بالاخره اصرار هم حدی داشت . اتوبوس که رفت یه نگاهی به تابلوی ایستگاه که درست پشت سرم بود انداختم باید میرفتم که یه سایه دیگه پیدا کنم

Saturday, July 01, 2006


توی تاریکی ، موجودی داشت پرواز میکرد
از خودش میپرسید که چرا اینقدر تاریک بود
از خودش میپرسید که کبوتری مثل اون
در یک شب سیاهه قیرگون
چرا و به کجا پرواز میکنه
نمیدونست به کدوم سمت میره
نمیتونست حتی بالهایه سفیدش رو ببینه
شبی بود بدون ماه
شبی بود بدون ستاره
شبی بود بدون باد
ولی بارون نم نم میبارید
پس شاید آسمون ابری بود
ابری ضخیم، آبستن بارون
تعجب کرد که پرهاش هنوز نشدن خیس و سنگین
با خودش گفت: شاید با فریادی یا نغمه ای
شاید کبوتری، شاید گنجشکی، شاید همنوعی
به یاریم بیاد
پس نفسی عمیق کشید و آواز سر داد
آما چه آوازی بود؟ که آواز نبود
صدایی بود چون جیغ که از سینه اش بیرون جهید
فریادی بود ترسناک
صدایی بود غریب
که صد ها بار تکرار شد
ولی صدای کبوتر نبود
لب فرو بست
با خود گفت: شاید اگر اوج بگیرم
از زمین دور شوم
از ابر ها عبور کنم
ماه را ببینم
ستاره ها را سلام کنم
اینگونه شاید راه را بیابم
پس اوج گرفت
که سرش به جایی خورد
اوج کوتاه بود
سقف آسمان چه نزدیک بود
سقفی چون سنگ سخت
سقفی چون یخ سرد
تاب پروازش نبود
گفت که به سوی زمین بر گردم
و چه زود به زمین خورد
زمینی چون سنگ سخت
زمینی چون یخ سرد
باخودش گفت: زمین و آسمان اینجا چه نزدیکند
بالهایش درد میکرد
خواست که با نوکش نوازشی دهد به پرهایش
اما نوکی در کار نبود
به جای نوک دهانی بود بزرگ
و دندانهایی ریز
وکدام پر؟ پری نبود
که چرم بود
که پوست بود
و تنش پوشیده از مو
عجیب بود
عجیب بود
کابوسی سیاه بود برای کبوتره سفید
باران پیوسته میبارید
تکانی به بالهایش داد و دوباره پرید
لااقل پروازش واقعی بود
مدتی در سکوت پرید
ناگهان پرنده ای دیگر پرواز کنان در کنارش آمد
او را نمیدید ولی احساسش میکرد
پرنده گفت: ای برادرم، ای خفاش، به کجا میروی با این شتاب
با خودش گفت: چه؟ مرا چه نامید؟ خفاش
سخت بر آشفته بود
دهان باز کرد تا بگوید که خفاش نیست
که کبوتر است
دهان که باز کرد
جیغی بود که فریاد کنان خارج شد
که میگفت : من کبوترم، من خفاش نیستم، من به سوی طلوع میروم
آن یکی خندید
خنده ای چون سوت
همچون لغزش تکه ای فولاد
بر روی تکه ای فولاد
سپس آن یکی گفت: تو اگر کبوتری پس من سیمرغم
و گفتی طلوع
هیچ چیز در این غار طلوع نمیکند
کبوتر سخت بر آشفت
ناگهان از خواب پرید
شب بود
چون قیر
و هزاران خفاش
چون او
صف به صف در خواب
آویخته به سقف و دیوار
خفاشی پیر
در کنارش بود
گویی که در تمام خواب با او بود
گفت: خفاشه جوان، سالها بود که خفاشی از طلوع خوابی ندیده بود
تو طلوع را ندیدی
و طلوع را نخواهی دید
چون هزار نسل خفاش در این غار کور به دنیا آمده اند
تو هم کور به دنیا آمده ای
پس بخواب که اگر هم طلوع شود
من و تو آن را نخواهیم دید

Friday, June 30, 2006

هوس نون خشک و پنیر کرده بودم ، پنیر داشتم ، یه بسته نون از فریزر در آوردم و نون یخ زده و پنیر خوردم

آخرین چوب کبریت که سوخت قوطی کبریت گفت: آه که تنهایه تنها شدم

Wednesday, June 28, 2006



سگی تو کوچه زوزه کشید، تولگیش رو تو یه شبه تابستونی به یاد آورده بود

Tuesday, June 27, 2006

کوله پشتیش رو که برداشت و رفت، اتاقه ساکت رو با من پشت سرش تنها گذاشت، منم یه جزوه زدم زیر بغلم و راه افتادم تا برم بشینم اونجا که همیشه رفتنه هواپیما ها رو به شرق نگاه میکنم، داشتم پارکینگ رو رد میکردم که دیدم یه بوئینگ اوج گرفت، هم زمان جزوه ام رو دیدم که داره به همون سمت تو هوا پرواز میکنه و باور نکردنی بود چون خودم هم داشتم کم و بیش پرواز میکردم، اما وقتی که با سر میرفتم تو بلوکه کناره پارکینگ، تازه ته مونده صدایه تیزه یه ترمز رو شنیدم و بعدش سریع شب شد

Monday, June 26, 2006

نمیدونم چرا امشب هوا از همیشه سنگینتره، آخه اوضاع هیچ فرقی با روزها یا شبهایه دیگه نداره، با اینحال یه جوریه، با اینکه غمگین نیستم ولی احساس میکنم که یه کسی یا یه چیزی شدیدا غمگینه، بویه غمش همه جا پیچیده، من که خودم الان مدتهاست نمیتونم غمگین بشم، به همون دلیل که نمیتونم خوشحال بشم، فقط میتونم کسل باشم یا کسل نباشم، انگار که مدتها به احساساتم آب نرسیده باشه و ریششون خشکه خشک شده باشه
داستانه کوچولو
دیشب یه کاغذ سفید رو میزم بود، دستم به قلم رفت برایه نوشتن اسمه تو ، قلم که فهمید اسمه تو رو باید بنویسه از خوشحالی جوهرش بند اومد و مرد، کاغذ که اینو دید خودشو پاره کرد

Sunday, June 25, 2006


"سرگذشت"

سایه ابری شدم بر دشتها دامن کشاندم؛ خارکن با پشته خارش به راه افتاد؛ عابری خاموش، در راهه غبار آلوده با خود گفت: هه! چه خاصیت که آدم سایه یک ابر باشد

کفتر چاهی شدم از برجه ویران پرکشیدم؛ برزگر پیراهنی بر چوب، روی خرمنش آویخت؛ دشتبان، بیرونه کلبه،سایبانه چشمشهایش کرد دستش را و با خود گفت: هه! چه خاصیت که آدم کفتر تنهایه برجه کهنه ای باشد

آهوی وحشی شدم،از کوه تا صحرا دویدم؛ کودکان در دشت بانگی شادمان کردند؛ گاری خردی گذشت، ارابه ران پیر با خود گفت: هه! چه خاصیت که آدم آهویه بی جفته دشتی دور باشد

ماهیه دریا شدم، نیزاره غوکانه غمین را تا خلیجه دور پیمودم؛ مرغ دریایی غریوی سخت کرد از ساحل متروک؛ مرد قایقچی کناره قایقش بر ماسه مرطوب با خود گفت: هه! چه خاصیت که آدم ماهیه ولگرده دریایی خموش و سرد باشد

کفتر چاهی شدم، از برجه ویران پر کشیدم
سایه ابری شدم، بر دشتها دامن کشیدم
آهویه وحشی شدم، از کوه تا صحرا دویدم
ماهیه دریا شدم، بر آبهایه تیره راندم
دلقه درویشان به دوش افکندم و اوراد خواندم
یاره خاموشان شدم، بیغوله هایه راز گشتم
هفت کفشه آهنین پوشیدم و تا قاف رفتم
مرغ قاف افسانه بود، افسانه خواندم، باز گشتم
خاکه هفت اقلیم را افتان و خیزان در نوشتم
خانه جادوگران را در زدم، طرفی نبستم
مرغ آبی را به کوه و دشت و صحرا جستمو، بیهوده جستم
پس سمندر گشتم و بر آتشه مردم نشستم

"احمد شاملو"

Saturday, June 24, 2006

به فرفره نگاه میکنم ، که چقدر تند تو باد میچرخه، که چقدر دلم میخواد آزادش کنم، که اون سوزنه ته گردو از تو قلبش بکشم بیرون، که از اون چوبه حصیر آزادش کنم، که بزارم تو باد پرواز کنه

Thursday, June 22, 2006

داشت ناهارش رو میخورد و تو اینترنت هم چرخ میزد، غذاش خوش منظره و اشتها آور به نظر میرسید، ازش پرسیدم دستپخت خودته؟

گفت: شوخی میکنی؟ من نیمرو هم بلد نیستم درست کنم! اینم که میبینی از فلافل خریدم

اومدم چیزی بگم ولی گفتم بزار غذاش رو بخوره

گفت: هفت سال آمریکا بودم، هم کار میکردم هم درس میخوندم، خوب راستش بیشترش کار میکردم برا همینم درسم هفت سال طول کشید، اونجا تو یه رستوران کار میکردم، گارسون بودم، هر وقت که میخواستم غذا بود، مجانیم بود، همونجا تنبلم کرد، قبلشم که خونه بودمو خدا تنه مادرم رو سلامت نگه داره

زدم رو شونشو گفتم حتما با این اوصاف حسابی چاق و چله شده بودی؟ لقمشو به زور داد پایین

گفت: نه، غذاش برکت نداشت، آخه میدونی اونجا چاره ای نبود، هر چی که بود میخوردم ، میفهمی که؟ هر چی! برا همین همش گشنمه، ولی هنوزم بلد نیستم یه نیمرو درست کنم

گفتم سخت نگیر! در حال سرتکون دادن تند تند لقمه ها رو قورت میداد انگار که هفت سال گرسنگی رو میخواست تلافی کنه
گفت: بگو
گفتم: نمیگم
گفت: چرا؟
گفتم: مگه اون دفعه که گفتم چی شد؟
گفت: هیچی، چی میخواستی بشه؟
گفتم: اگه هیچیه؟ هیچی؟ خوب پس چرا دوباره بگم؟
گفت: بگو
گفتم: نمیگم
گفت: یعنی دفعه اولم الکی گفتی؟
گفتم: نه
گفت: پس بگو
گفتم: ............م
لبخندی زد
گفت: ............م

Wednesday, June 21, 2006

امروز خاصتم یکم هیپنوتیزم کار کنم ، پس کتاب آموزش هیپنوتیزم رو برداشتم و چند فصلش رو خوندم، بعدفکر کردم یکم تمرین کنم، برا همین رفتم جلویه آینه و به عکسی که اونتو دیدم گفتم که: حالا چشمات سنگین میشن و تو میخوابی، همینطورم شد! بعد ازش پرسیدم به ترتیب بگو که چیا دلت میخواد؟ و اون شروع کرد به گفتن، اولین چیزی که میخواست یه بستنی میوه ای بود، با خودم گفتم فکر بدی نیست رفتم بیرون و بستنی خریدم؛ وقتی برگشتم اون هنوز داشت آرزوهاش رو میشمرد
پریروز خدا منو به یکی از فرشته هاش که نزدیکش وایستاده بود نشون داد و گفت: نگاه کن! دیدی اشتباه نکرده بودم، دیدید روحم رو الکی هدر نداده بودم

دیروز همون فرشته منو به خدا نشون داد و گفت: دیدی گفتیم که اینم یه شکسته دیگس! دیدی که اینم یه زباله بی سطله دیگس! و خدا یه نگاهی به من انداخت و گفت: صبر کنید، شاید هنوز امیدی باشه، شاید به زمانه بیشتری نیاز داشته باشه، فقط یه فرصت دیگه بهش میدم

... امروز همون فرشته منو به خدا نشون داد و گفت

Tuesday, June 20, 2006

بازم وقتی یه قدم به طرف یه نفر برداشتم، صد قدم از من دور شد؛ شاید صادق نبودم؟ ولی حتی برایه یک لحظه هم؟- نه غیر ممکنه

به خودم گفتم شاید دلیل علمی داشته باشه؛ مثلا من باعث ساخته شدن آنتی بادیه ضد خودم در دیگران بشم؟- نه علمی نیست
آمده بودم تا ببینم اما اولین نگاه شعله ای بود که سوزاند و خاکسترم کرد

آمده بودم تا بشنوم اما اولین نغمه توانه شنیدنم را ربود

آمده بودم تا بپرسم اما اولین سوال همچون اژدها مرا در خود بلعید

آمده بودم تا بنوشم اما اولین قطره چون اقیانوسی بود که مرا غرق کرد

آمده بودم تا ببویم اما اولین شمیم را که بلعیدم نفسم بند آمد

آمده بودم تا بیابم اما اولین شناخت مرا چون ریگ در شنزار گم کرد

آمده بودم تا بگویم اما اولین کلام مه شد و مرا پنهان کرد

Monday, June 19, 2006

من کاملا و صددرصد مطمئنم که تو زیبایی و زیبا دیده میشی والبته میدونی که ندیدمت و نکته همینجاس چون اصلا لازم نیست تا کسی رو به چشم ببینی تا بگی زیباست، چون اصلا تعریفه زیبایی محدود به دیدن یا دیده شدن نیست، چون اصلا زیبایی محدود نیست، نه به زمان، نه به مکان و نه به موضوع، وقتی مادری بچش رونگاه میکنه اونو زیبا میبینه و اصلا مهم نیست که اون بچه زیبا تعریف بشه یا نه، اینجا مادر و بچش هستن که زیبایی رو خلق میکنن،کشف میکنن و تعریف میکنن؛ برایه همینه که وقتی یه آقایی در حالی که خم شده و داره برچسب میچسبونه و به تو خیره میشه اونوقت زیبایی جلوه میکنه و تو نه تنها خودت رو زیبا میبینی بلکه خودت رو زیبا حس میکنی و اینجا دیگه تنها تو نیستی که زیبایی بلکه مجموعه ای از تو ، اون آقاهه و اون لحظه خاص با هم دیگه زیبایی رو خلق میکنید
وگرنه هنری نیست که آدم بشینه و به یه تصویر زیبا زل بزنه و بگه بله بله زیباست یا بگه بله بله زیبایی

Saturday, June 17, 2006

(2)
حالا ساعت نه و چهارده دقیقس و من اونجام، یه غریبه تو یه آزمایشگاهه جدید، تنها آشنام یکی از موشهامه که دیروز آورده بودمش اینجا ولی اونم زیاد با من نمیمونه، امشب وقتی آزمایش تموم بشه اون میره، نمیدونم کجا، ولی اون اونقدر خوش شانسه که با اینکه یه موشه کوچیک بیشتر نیست میره ولی من می مونم ؛
(1)
شکی نیست که هوا کاملا روشنه چون نور از هر تکونه پرده سو استفاده میکنه تا تندوتیز از پنجره بزنه تو چشمم؛ تو دلم دارم فحش میدم و یه نگاه به ساعت میندازم که طفلی تازه یک ربع به پنجه! باور نکردنیه! پنجه صبح و اینقدر روز ؟ و تازه تا ساعته نه و نیم شب هم هوا روشنه؛ بالش رو میزارم رو چشمم و یکربع بعد که به ساعت نگاه میکنم ساعت هشت و یازده دقیقه شده و باید برم ؛

Tuesday, June 13, 2006

بیاید تا کر بشیم هر وقت کسی خواست تو گوشمون بخونه که به آرزوهامون نمیرسیم

Monday, June 12, 2006

" نوشتن نیکوست ، اندیشیدن بهتر ست . هوشمندی نیکوست ، شکیبایی بهترست "
شاید از بودا

Sunday, June 11, 2006

نمیدونم کسی کتابه "نشان سرخ دلیری" رو یادش هست که قهرمان داستان یه فراری و احتمالا یه ترسو در زمان جنگهای داخلی آمریکا بود که بر حسب اتفاق زخمی شد و اشتباها همه قهرمان قلمدادش کردن و اولش خیلی براش سخت بود که اعتراف کنه که با با من اونی که شما فکر میکنید نیستم! ولی نهایتا طوری شد که خودش به خودش در عمل ثابت کرد که میتونه واقعا قهرمان باشه در حقیقت نمیدونم در چنین شرایطی باید حقیقت رو اعتراف کنم یا زورکی خودم رو ثابت کنم
خوب در روزگاری که همه دارن همدیگه و اعماله همدیگه رو محکوم میکنن و ویژگیشون اینه که فرداش خودشون بدترش رو انجام میدن بهتره که من دهنم رو بسته نگه دارم تا سابقم سیاه تر نشه
خوب این هم از نتیجه فوتبال! البته من به هیچ عنوان بازیکنان عزیزمون رو سرزنش نمیکنم، خوب، اونا در حد لیاقت خودشون بازی کردن و نتیجش رو هم گرفتن، درست مثل خودم که چند روز پیش در حد خودم بازی کردم و حالا دارم نتیجش رو میگیرم. نتیجه اخلاقی این که باید در شأن طرف مقابل بازی کرد
امروز از خودم سوال کردم که فکر میکنم دارم چیکار میکنم؟
بعد جواب اومد که معلومه، واضحه،داری زندگی میکنی دیگه

بعد دوباره از خودم سوال کردم که فکر میکنم این چجور زندگیه که من دارم؟
بعد جواب اومد که معلومه، واضحه، خیلی سگیه دیگه

Tuesday, May 30, 2006

I did my best

احتمالا باید لویی پاستور رو بشناسید، البته من یه عادت بدی دارم و اون اینکه فکر میکنم هر چی برا خودم جالبه برای دیگران هم جالبه که البته در 99 درصد مواقع کاملا بر عکسه به هر حال در مورد لویی پاستور احتمال میدم که اسمش به گوشتون خورده باشه البته اون دسته از دوستانی که پاستور رو بهتر از من (یا احتمالا بهتر از خودش میشناسن) دلخور نشن که صد البته حسابشون جداست مخصوصا دوستانم که در انستیتو پاستور ایران یا انستیتو پاستور فرانسه کار میکنن که دیگه جایه خود دارن و سرور ما هستن در زمینه پاستور شناسی
میدونم یادتون میاد یا نه ولی یه دورانی بود که هر وقت تلوزیون رو روشن میکردی یا داشت زندگی پاستور رو نشون میداد یا مادام کوری و یا کخ و یا یکی دیگه از مردان علم مثل رامون کاخال و خوب این جور برنامه ها صد البته مخاطب خاص خودش رو میطلبید و خوب بعضیهام خوششون نمیومد. همونطور که حدس زدید بنده یکی از مشتری های پروپاقرص این سری از برنامه ها بودم و نمیدونم خوش بختانه یا بدبختانه یه جورایی به کارو زندگیه امروزم هم مربوطه. داستان زندگی این افراد در دورانی که امکانات و دانش واقعا محدود بود وتاثیری که توی زندگی امروز ما گذاشتن از هر نظر برام قشنگ و باور نکردنیه، یه لحظه فکرشو بکنید که چی میشد اگر پاستور تو دوران ما زندگی میکرد

مطلب رو با نوشته ای از پاستور تموم میکنم که واقعا زیبا و گویاست و نشون میده که این دانشمند بزرگ با چه روحیه ای زندگی میکرده

در هر حرفه ای که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاُسف بار که برای هر ملتی پیش میآید شما را به یاُس و ناامیدی بکشاند

در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید، نخست از خود بپرسید که برای یادگیری و خودآموزی چه کرده ام؟ سپس همچنانکه پیشتر می روید بپرسید که برای مردمم و کشورم چه کرده ام و آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که شاید سهمی کوچک در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید

امّا هر پاداشی که زندگی به تلاشهایمان بدهد یا ندهد، هنگامی که پایان تلاشهایمان نزدیک میشویم هر کداممان باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم: من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام

لویی پاستور 1822-1885
http://en.wikipedia.org/wiki/Louis_Pasteur :برای آشنایی بیشتر





Thursday, May 25, 2006

Life زندگی




« زندگی »

داشتم فکر میکردم که کاشکی یک درخت چنار بودم،چون قد میکشیدم به آسمون، چون کلاغا رو شاخه هام لونه میکردن، چون با باد میرقصیدم ، چون سر جام وایساده بودم، هان؟ سر جا وایسادن که هنری نیست! نه من سکون رو دوست ندارم، شاید سکوت رو ولی سکون رو نه

اصلا" کاشکی یه برگ سبز چنار بودم، اونوقت رقصیدن تو باد روی تنه درخت چه معرکه بود! و تلألو سبز و نقره ای تو آفتاب چه محشر! هنگام جنبش تو باد در حالی که تنها به یک دمبرگ اتصال داری و هیجان کنده شدن از درخت! راستی اگر هیچ وقت کنده نشی چی؟ اگر در نهایت از جایی که درخت هست نگذری چی؟ اونوقت حتی بوی زمین رو هم تجربه نکردی

امّا تا چشم به هم بزنم باد خنک پاییز میاد و رنگ عوض میکنم، اول نارنجی و بعد زرد، آره روزهای آخر در بند بودن رو تجربه میکنم، میدونی در بند بودنو دوست ندارم و باد، بادی که دائم منو به گریز از اسارت وسوسه میکنه و دمبرگی که ضعیف تر از همیشه منو پایبند به آنچه تاکنون زندگیبخشم بوده نگه میداره و بالاخره یه روز این ارتباط که دیگه به باریکی مو شده پاره میشه و پرواز که رویای بزرگ یک برگ زرد و سبکه، توی آسمون، زیر آفتاب کم رنگه یک صبح پاییزی،سوار بر باد، بالاتر از درخت نزدیکتر به آسمون به واقعیت میپیونده

زمین و درخت چه دور به نظر میرسن، مثل یه رؤیای دور، انگار که هرگز اونجا نبودم و هرگر به اونجا بر نمیگردم. خورشید به تنه زرد رنگم میتابه و منو گرم وخشک و سبکتر میکنه و هر چی سبکتر باشم سرنوشتم بیشتر با باد گره میخوره، همچون غبار، تهی از وزن

ولی ناگاه باد که منو پرواز آموخته بود ضعیف می شه و می ایسته، انگار که اصلا" نبوده و من که تا چند لحظه قبل هیچ وزنی نداشتم چه سنگینم اکنون، وزن یک کوه بر شونم و نزولی آهسته به سوی زمین که گویی جز بازگشته منو انتظار نمیکشیده. و من بر میگردم، از نوک شاخه های چنار(منزل قبلی ام) میگذرم و پایین تر میرم و تنها نگرانم که لحظه برخوردم با زمین چطور خواهد بود؟ آیا تن نازک و خشکم در این بر خورد خواهد شکست؟

نه من روی زمینم، روی خاک، نزدیک ریشه ها، ریشه های درخت

خواب بودم، نمیدونم برای چه مدت ولی با صدای قدمهایی از خواب پریدم، قدمهایی آرام، بر روی دیگر برگهایه خشک اطرافم و ناگهان قدمها بر روی من پا گذاشتن و من له شدم و شکستم ؟ نه قدم ها سبک بودن و انگار آشنا، آره من صاحبشون همون سوسک کوچیک رو میشناختم، اونوقتها که هردو جوون بودیم و هنوز بهار بود اون بالا، روی درخت همدیگر رو دیده بودیم و اکنون هر دو بر زمین، زیر درخت و سوسک کوچولو بی اونکه مهلتی برای کلامی به من بده به زیر من خزید، و آرام به خواب رفت، خوابی بی پایان، حتی مجال کلمه ای هم نبود و من چه خسته بودم ، باید می خوابیدم ، باید میخوابیدم