Monday, August 28, 2006


آخرین نامه ای رو که براش نوشته بود گذاشت رویه میز تحریر، میدونست که وقتی بر گرده حتما اونو اونجا میبینه، امیدوارانه رفت و یه گوشه تکیه دارد و منتظره برگشتنش شد

تو فکر فرو رفت، میدونست که ارباب جوان هم اونو دوست داره، برا همین بود که گاهی اونو با خودش میبرد بیرون، نمیدونست که وقتی بیرونن چیکار میکنن، حتی نمیخواست حدس بزنه، فقط میدونست که منصفانه نیست، اون هیچ شانسی در برابر ارباب نداشت، اگر اربابه خوش تیپ و خوش پوش واقعا اونو میخواست، خیلی ساده میتونست اونو داشته باشه، میدونست که متاسفانه اونم مثل ارباب جوان عاشق هدایای گرون قیمته، چیزایی که اون حتی نمیدونست از کجا باید خرید، اون فقط یه مغازه کتابفروشی رو بلد بود و مطمئن بود که اون جعبه هایه جواهر نشان و براق رو اونجا نمیفروشن

دیگه حسابه نامه هایی که براش نوشته بود از دستش در رفته بود، چند بار بهش التماس کرده بود، که باهاش حرف بزنه، که جوابش رو بده، ولی اون اصلا به روش نیاورده بود، انگار که اونو نمیشنید، انگار که نمیدید، ولی میدونست که روزی یکی دو بار، از گوشه چشم، یکی دوتا نگاهه تحقیر آمیز بهش میندازه، و همین براش غنیمت بود

روزهایی که مهمون داشتن، از دور میدیدش که با مهمونا صحبت میکنه، حتی گاهی برایه بعضی هاشون چیزی هم مینوشت، این جور موقع ها از شدت حسرت گریه اش میگرفت، ولی به روی خودش نمیآورد، حداقل هر چی که مینوشت خیلی کوتاه و رسمی بود

وقتی به خودش اومد که برگشته بودن، همچین تو فکر بود که صدایه در رو نشنیده بود، و حالا اون خیلی آروم تو صندلیه راحتیه مخصوص به خودش، که ارباب براش خریده بود، نشسته بود و داشت خیلی خشمگین نگاهش میکرد، یه دفعه و بی مقدمه با صدایی که طنینش به عمق وجودش نفوذ کرد گفت: تو چرا نمیخوای بفهمی که من از تو متنفرم، الان که نگاهت میکنم حتی از دفعه اولی هم که دیدمت مفلوک تر ، زشت تر و کوتاه تری، چرا نمی فهمی که من اگر بخوام صدتا بهتر از تو برام میمیرن، ولی تو اونقدر وقیحی که فقط دائم برایه من چرندیات مینویسی، میدونم، مینویسی، چون نوشتن برات خرجی نداره، کاغذ هایه ارباب رو استفاده میکنی و نوشتن هم که برات مجانیه، دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم دیگه نمیخوام

نتونست بقیه حرفاش رو بشنوه، سرش گیج رفت و افتاد، سرش محکم خورد به میز و از هوش رفت

وقتی به هوش اومد دوستاش کنارش بودن، چند لحظه در سکوت گذشت و بعد بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به نوشتن، دوستاش به هم نگاه کردن و سر تکون دادن، نمیتونست خوب بنویسه، خیلی کم رنگ و نا خوانا بود، خواهشمندانه نگاهی به دوسته خوبش کرد و گفت: کمکم میکنی ؟ دیگه نمیتونم بنویسم

دوستش خیلی آروم جواب داد: من نمیتونم، دیگه هیچی ازت باقی نمونده، تو داری خودکشی میکنی و من نمیخوام تو اینکار کمکت کنم، مطمئنم که اون حتی یک کلمه از چیزایی رو که مینویسی رو نمیخونه، اهمیتی هم نمیده

حرف دوستش رو قطع کرد: ببین، ما فقط همون کاری رو میکنیم که از دستمون بر میاد، من نمیتونم خودم رو عوض کنم، همونطور که تو نمیتونی، تو همون کاری رو میکنی که براش ساخته شدی و من هم همینطور، پس لطفا کمکم کن

بعد از یه مکثه طولانی، دوستش سری تکون داد و شروع کرد، خیلی سخت بود، تراشیدین آخرین ذره هایه دوستش مداد، مداد سیاهی که عاشق یه روان نویس پارکر شده بود، واقعا سخت بود، وقتی تراش کارش رو تموم کرد، به جز چند ورقه براده چوبه موجدار و یک تکه ذغال براق، اثری از مداد باقی نمونده بود

No comments: