Sunday, November 18, 2007

چند وقت پیش برای کاری رفته بودیم خارج از شهر، البته تو هتل بودیم ولی هتل وسط یک جنگل و در کناره یک دریاچه واقع شده بود به طوری که طبیعت در دسترس بود. یه شب گفتیم بریم آتیشی درست کنیم و تا صبح بشینیم دورش و مزخرف بگیم، جاتون خالی که چه کاره سختی بود این آتیش روشن کردن. البته باید بگم قبل از اینکه آتیش روشن کنیم مجبور به شرکت در یک جلسه توجیحی توسط یکی از حیات بانان (شرمنده اگر معادل دیگه ای پیدا نکردم) در مورد مقررات آتیش روشن کردن شدیم، نتیجه آنکه در روش کانادایی آتش روشن کردن در جنگل هیچ نفت، هیچ روغن، هیچ پلاستیک یا کاغذ روغنی، هیچ ذغال مصنوعی و نه حتی برگ نباید استفاده بشه، فقط چوب های خشک و شاخه های شکسته درختها و کاغذ معمولی مجاز میباشد. خلاصه حسابی دستمون رو بستن و اولش ما فکر کردیم که مساله ای نیست و اوضاع روبراهه و آتیش پنج دقیقه ای بر قرار، ولی نشون به اون نشون که ده دوازده نفر آدمه گنده (شامل دختر و پسر) حدود 2 ساعت با نیچر (طبیعت) کلنجار رفتیم ( و آخرش هم نزدیک به شکست و مزمحل شدن بودیم) تا بالاخره (با کمی تقلب) موفق به پایدار کردن آتیش شدیم. مشکل اصلی نمدار بودن همه چیز بود از شاخه ها گرفته تا هیزم ها. کلی هم کاغذ و دفتر تلفات دادیم، آتیش برای چند دقیقه ای گر میگرفت (تا وقتی کاغذ ها و شاخه های کوچیک میسوختن) ولی بعدش رو به خاموشی میرفت، در ضمن فکر کنم هممون رکورده جهانیه فوت کردن به آتیش رو هم شکستیم؛ نهایتا یکی از دوستان با یک از خود گذشتگیه بی سابقه، یک بطری اسکاچ رو به کمیته آتش روشن کن اهدا کرد که در نتیجه هم آتش و هم خودمون روشن شدیم. در خاتمه باید بگم با تمام مکافاتی که داشت به زحمتش می ارزید چون چند ساعتی شفق قطبی رو تماشا کردیم ولی نهایتا به دلیل یخ زدگیه مزمن مجبور به ترک محل و عقب نشینی به هتل شدیم

Saturday, October 06, 2007

آرزوهای ویکتور هوگو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدارکه دستکم یکی در میانشان بی‌تردید مورد اعتمادت باشد

و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خودت غرّه نشوی


و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی نه خیلی غیرضروری، تا در لحظات سختوقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه ‌دارد


همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند چون این کارِ ساده‌ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی

و امیدوام اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند

امیدوارم سگی را نوازش کنی به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد چرا که به این طریقاحساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان

امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی هرچند خُرد بوده باشد و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مال من است، فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید

Sunday, July 08, 2007

من برگشتم، جای همگی خالی ایران خیلی خوش گذشت

Saturday, May 12, 2007

سه تا آهنگ خاطره انگیز ناک و یکمی غمناک
پنج نفر تمام روز جون می کنن ولی در پایان فقط چهار نفر سیر میشن

Tuesday, May 08, 2007

برای رسیدن به بلندی، حالا از هر نوعش، نباید عجله کرد، به سه دلیل، اول اینکه بی مقدمه به بلندی رسیدن سرگیجه میده، دوم اینکه زندگی یعنی صعود کردن، همواره صعود کردن، سوم اینکه وقتی رسیدی اون بالا اونوقت میبینی اونجا هم خبری نیست و اونوقت باید برگردی پایین، پایین اومدن هم که نمیشه زندگی

Saturday, May 05, 2007


برف ها که یک شبه آب شدن و چمن ها هم که به سرعت سبز شدن و هوا هم که از پنج صبح روشن میشه و خواب آلودگی بهاری هم که از سرم پریده، همه اینها دست به دست هم دادن تا نشه صبح ها خوابید، انگار یه چیزی وسوسه میکنه که بزنی بیرون، نتیجش دیدن طبیعت در حال بیدار شدن از خواب زمستونی و لمس هوای ملسیه که پوست آدم رو قلقلک میده. شبهایی که یه نم بارون میاد، صبحش یه لشکر کرم خاکی رو آسفالت ها پرو پخشن که اصلا معلوم نیست از کجا در اومدن و از هر جا اومدن مشخصا فرصت نمیکنن برگردن دوباره اونجا، یه ضرب المثل آمریکایی هست که میگه گنجشک صحرخیز فقط کرم گیرش میاد، بیراه هم نگفته، البته قطعا این ضرب المثل منظورش تشویق آدم به صحرخیزی نیست چون کنایه میزنه که صبح زود خبری نیست، یعنی کرم خاکی غذای درجه یکی برای گنجشکها نیست؟ مشکل اینجاست که زود بیدار نشی که اصلا معلوم نیست همونم گیر بیاد


مرغ های دریایی و سرو صداشون هم جالبن و این حسو میدن که به دریا نزدیکی، به جز اون پرواز کردنشون هم حس آزاد بودن و سبک بودن میده، البته پریروزها یکی از این مرغ دریایی ها یه کاری کرد که از چشمم افتاد، نمیدونم شوخی میکرد یا واقعی بود ولی به نظر میرسید که نهایت سعیشو میکنه که یکی دو تا گنجشک رو که اون دور و بر بودن شکار کنه، مرغ دریایی که گنجشک بخوره دیگه مشکل معرف آزادی و دریا و اینا میشه


نکته دیگه درختهای کاج کوچولویی هستن که اینجا و اونجا از دونه های کاج سبز شدن، خیلی مینیاتوری و قشنگن، یادمه که اون قدیما خیلی دلم میخواست یکی از اون درختهای کوچولوی ژاپنی که بهش میگن بونزای داشته باشم، البته تلاش کردم یکیش رو عمل بیارم و دو تا مشکل پیش اومد اول اینکه این نهال های کوچولو نود درصدشون زود خشک میشن و از بین میرن و دوم اینکه احساس کردم حتی اگر موفق هم بشم بیشتر مثل زندانی کردن درخته، که مجبورش کنی رشد نکنه

Sunday, April 29, 2007


وقتی دو چیز به هم آغشته میشن، خیلی چیزها ممکنه اتفاق بیافته، بدترین حالت اینه که ظاهرا هیچی پیش نیاد، به جز کم رنگ شدن، به مرور زمان، دو جور کم رنگ شدن ممکنه پیش بیاد، یکیش در اثر جذب شدن، به لایه های عمیق تر، مثل کم رنگ شدن تو بر من، و یکیش در اثر پاک شدن، مثل کم رنگ شدن من بر تو



پریشب رفتم فرودگاه، بدرقه یکی از دوستام که داشت میرفت، دپارچر خیلی شلوغ بود و اکثر مردم خوشحال، این گوشه و اون گوشه اما میشد تک و توکی چهره های غمناک و یا چشمان نمناک رو هم دید، اکثرا شرقی. هر چه کردم که بفهمم چه حسی دارم از اینکه اونجام نشد، احتمالا بیشتر به خاطر دوستم بود که از شادی در پوست خودش نمیگنجید، و شاید برای این بود که دیگه به این فرودگاه عادت کردم. یک ساعتی وقت داشتیم و چیزی خوردیم و گپ های آخر رو زدیم و بعد خداحافظی کردیم. حس خوبی داشتم، قبل از اینکه برگردم به شهر یه شکم سیر نشستن و برخواستن هواپیما ها رو نگاه کردم. دیروز هم دوباره باید میرفتم فرودگاه و داستان تکرار شد، رفتم فرودگاه و چند ساعتی اونجا بودم و یه نفر دیگه پرید و من برگشتم



Monday, April 23, 2007

شنیدن این آهنگ رو از دست ندید

Thursday, April 05, 2007

Award winning cartoons

Modern Humanity


Drawing lines, trapping free birds


Poverty


Environment



Friday, March 30, 2007

این بدون شرح رو نگاه کنید

Thursday, March 29, 2007


خودت رو برای زدن به اقیانوس آماده کردی، تمام اون سالها فنون دریا نوردی رو یاد گرفتی تا بالاخره روزی رسیده که به دریا بزنی و قایق خودت رو خودت هدایت کنی، وناگهان رو قایق سر میخوری و سرت میخوره به جایی و همه چیز رو در مورد هدایت قایق و خوندن نقشه فراموش میکنی، مدتها از این سمت اقیانوس به اون سمتش میرونی، ولی به جایی نمیرسی، تا بالاخره یه روز صبح از خواب که پا میشی میبینی که حافظه ات برگشته و میتونی نقشه ها رو بخونی و قطب نما برات معنی دار شده، پس مختصات خودت و جهت ساحل رو مشخص میکنی ، ولی حالا دیگه بادی نمیاد تا در بادبان ها بدمه و تو رو به جایی ببره

Wednesday, March 28, 2007


پیش فرض: توجه به نکات نهفته در ضرب المثل ها، پندآموز بوده و تاثیر مثبت بر زندگی دارد

مسئله: پدیده واقع گرایی و عدم واقعگرایی در بعضی ضرب المثل ها که در عین حال بسیار پندآموز و از سوی دیگر بسیار عجیب میباشند، مثلا بسیار شنیده ایم که گفته اند موشموشک آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه، با توجه به اینکه گربه شاخ نداره

جواب: اگر تو موشموشک باشی آنگاه گربه نیز شاخ خواهد داشت

Friday, March 23, 2007

فکر کنم دیگه نمیتونم فکر کنم

Saturday, March 10, 2007



اگر همواره مانند گذشته بیاندیشیم، همواره چیزهایی کسب میکنیم که در گذشته به دست آورده ایم
ریچارد فایمن


تنها راه کشف غیر ممکن، کمی پیشروی از محدوده ممکن به درون نا ممکن است
آرتور سی کلارک



اگر مغز ما چنان ساده بود که میتوانستیم آن را درک کنیم، آن وقت آنقدر احمق بودیم که قادر به درک آن نبودیم
یاستین گوردر


اندیشه از اسلحه خطرناکتر است، ما که اجازه نمیدهیم کسی اسلحه داشته باشد، چگونه میشود اجازه بدهیم کسی اندیشه داشته باشد
استالین


انسان تنها آفریده ایست که نمیخواهد همان باشد که هست
آلبر کامو


کسی که میتواند چیزی را نابود کند، میتواند آن را کنترل کند
فرانک هربرت


بعضی مردم چیزهایی که وجود دارد را میبینند و می پرسند: چرا؟
من چیز هایی که وجود ندارد را خواب می بینم و می پرسم: چرا نه ؟
برنارد شاو


ششصد و چهل کیلوبایت رم برای همه کافی خواهد بود
بیل گیتس سال 1981




برگرفته از آکادمی فانتزی


2
و من فرمانروایی داشتم و میپنداشتم بی او زندگی نتوانم کرد، و او با گفتن کلمه جادوییه "نه" نیاز ها و واقعیات زندگی ام را به رویا تبدیل میکرد، و من غرق رویا شدم، روزی دریافتم که فرمانروا سالهاست که رفته و من با رویا هایم زندگی میکرده ام


1
در دنیایی زندگی میکنیم که ترکیبی از سه عنصره نیاز، واقعیت و رویاست، و این دنیا فرمانروایانی داره که با تبدیل این سه به یکدیگر و تغییر درصد هر یک در زندگی مردم بر اونها حکومت میکنند، بعضی، جای نیاز و واقعیت رو عوض میکنند، بعضی واقعیات رو به جای رویا و گروهی نیاز رو به جای رویا قرار میدهند، گروهی هم اساسا رویا و واقعیت رو تعریف میکنند، گروه آخر با هزینه کمتری حکومت میکنند


Friday, February 23, 2007


پنج روز تمام گذشته بود در حالی که بازوی له شدش زیر سنگ 360 کیلویی گیر کرده بود و دیگه امیدی نبود که کسی اونجا دنبالش بگرده، بنابراین استخوان های ساعد رو با سنگ شکست و با چاقوی کوچک چندکاره کوهنوردی پوست، عضلات و تاندون ها رو برید تا دستش از زیر سنگ رها شد در حالی که ساعدش زیر سنگ باقی موند، و حالا باید 21 کیلومتر کوهستان رو پیاده طی میکرد تا نجات پیدا کنه، و باور میکنید یا نه، اون اینکار رو کرد و زنده موند، این سرگذشت واقعی از یک سانحه کوهنوردی بود که برای آرون رالستون از کلرادو اتفاق افتاد، من که ازش درس گرفتم

Wednesday, February 21, 2007

پا جایه پایه دیگران گذاشتن یا جایه پا برای دیگران گذاشتن

Sunday, February 18, 2007


یه کش و قوس به خودش داد و گفت دیگه باید بره، بچه ها یه نگاهی به هم کردن و چیزی نگفتن، بند کفشاشو بست و گفت خداحافظ من شنبه صبح بر میگردم، هنوز پنج دقیقه نشده بود که کلید انداخت به در و برگشت، گفت اول ایمیل چک میکنه بعد میره، بار دومی که گفت خداحافظ گفتم ببین حالا همچین مجبورت نکردن که بری ها! گفت نه باید برم و درو بست، بلافاصله دوباره درو باز کرد و گفت یه برف و بارونیه که نگو، یه نیم ساعتی صبر میکنم بعد میرم، یکی از بچه ها گفت حالا که سره پایی بیزحمت یه چایی به من بده، که همه گفتن منم میخوام منم میخوام، خندید و گفت خوب شد من برگشتم وگرنه شما احتمالا تا دو روز چایی نمیخوردید

Friday, February 16, 2007



برآشفته از خودم سوال کردم که یعنی من تا این حد سقوط کردم؟ چند لحظه طول کشید تا به خودم اطمینان دادم که من از اول هم همین ته ها بودم



پل راه آهن یک آواز غمناکه تو هوا
هر وقت یه قطار از روش رد میشه دلم میگه بزارم برم یک جایی
رفتم به ایستگاه، دل تو دلم نبود
دنبال یه واگن باری میگشتم که قلم بده ببره یه جایی تو جنوب
آی خدا جونم!! آواز غمناک داشتن چیز وحشتناکیه
واسه نریختن اشکامه که اینجور نیشم رو باز میکنم و میخندم

شعر از لنگستن هیوز ترجمه احمد شاملو

Tuesday, February 13, 2007


پرسید زندگیت اونجا چطوره؟ گفتم گاهی نیمه بهشت و گاهی نیمه جهنم


Monday, February 12, 2007


موشم سرطان گرفته بود، یه غده بزرگ زیر پوستش بود، دیروز جراحیش کردم و غده رو برداشتم، خیلی خون ازش رفت، ولی دوام آورد، دیرتر، یک سیب رو نصف کردیم و با هم خوردیم


Sunday, February 11, 2007

سخن بزرگان

خانه های قدیمی را پیش از آنکه خانه نو را بسازید ویران نکنید
(بندتو کروچه)

وقتی باران حسد باریدن گیرد درخت فساد بروید
( امام علی ع )

اگر خاموش باشی تا دیگران به سخن آورندت بهتر از این است که در حال سخن گفتن خاموشت کنند
(سقراط)

اگر آرزومندید به سعادت برسید پیش از آنکه خود عبرت دیگران شوید از دیگران پند و عبرت بگیرید
( امام علی ع )

ادب خرجی ندارد ولی همه چیز را خریداری میکند
(لاوی تلناجیو)

احتیاط اندازه ای دارد که اگر از حد فزون شد ترس خواهد بود
(امام حسن عسگری ع)

گفتن از زنبور بیحاصل بود، با یکی در عمر خویش ناخورده نیش
(سعدی)

زیانکارترین مردم کسی است که بتواند حق بگوید ولی نگوید
( امام علی ع )

خوشبختی حاصل یک جریان ساده است امنیت خاطر و آزادی
(دیوژن)

هر کس بر خدا توکل کند مغلوب نمیشود
(امام باقر ع)

چون که گل رفت و گلستان شد خراب، بوی گل را از که جوییم از گلاب؟
(مولوی)

وقتی آزمایش شدند، دینداران اندکند
(امام حسین ع)

مهم آن است که بدانی با چه کسی طعام میخوری، آنگاه مهم نیست که چه میخوری
(جورج سانتایانا)

زیرکانه ترین زیرکی پرهیزگاریست
(امام مجتبی ع)

حافظ وظیفه تو دی گفتن است و بس، در بند آن مباش که نشنید یا شنید
(حافظ)

هر چه فکر شما بزرگ باشد به همان اندازه بیشتر به افکار دیگران احترام میگذارید
(پاسکال)

من از آنچه نمیدانید نگرانی ندارم ولیکن باید دید آنچه را میدانید چگونه به کار میبندید
(رسول اکرم ص)

اگر خدا را میان انسانها نیابی در میان ستارگان هم نخواهی یافت
(لاواترا)

از کار خیر خودداری مکن هر چند کسی قدر آن را نداند
( امام علی ع )

اگر من ناجوانمردم به کردار، تو بر من چون جوانمردان گذر کن
(سعدی)

اگر همه اموال خود را صدقه دهم و بدن خود را بسپارم تا سوخته شود اما محبت نداشته باشم هیچ سودی نمیبرم
(یک حواری)

من با رنج دادن خویش قلب دشمنان را را نرم خواهم کرد
(مهتما گاندی)

اگر میخواهی حاکم بر عالم شوی عقل را حاکم بر خویش گردان
(تولستوی)

اسب ستم سوار خود را زمین میزند
( امام علی ع )

زندگی هر انسانی جاده ای ایست که به نهانخانه وجودش منتهی میشود
(هرمان هسه)

شما به قانون گذاری دلخوشید اما از قانون شکنی دلخوشترید
(خلیل جبران)

Saturday, February 10, 2007


وقتی صدای تو رو از سمت رودخونه شنیدم اومدم ببینم چه خبره، دیدن تو که داشتی رو رودخونه راه میرفتی، هم خندم انداخت و هم ترسوندم، دوربین رو به سمتت گرفتم که گفتی: نه نه، عکس نگیر، بیا با هم در جهت رودخونه قدم بزنیم، من کوله پشتی هامون رو برداشتم و باور نکردنی بود چون من هم داشتم با تو روی رودخونه راه میرفتم، خیلی رفتیم، اونقدر رفتیم تا به یک دریاچه کوچیک رسیدیم، گفتی بیا روی دریاچه هم راه بریم، ولی من خیلی سردم بود، و تازه اگر یخ دریاچه میشکست چی، گفتم برا امروز راه رفتن بسه، فردا هم میشه روی دریاچه راه رفت، قبول کردی و هر دو به ساحل برگشتیم، چون هر دو سرد بودیم، قرار شد آتشی درست کنیم، ولی چوب ها یخ زده بودن و کاغذ هایه ما نمیتونست آتیشو بگیرونه، یادم افتاد که یک بطریه جیبی اسکاچ برای روزه مبادا با خودم آورده بودم، از تو کوله درش آوردم، هر دو بهش نگاه کردیم، به من گفتی: میخوای چیکارش کنی؟ گفتم بریزمش رو چوبا تا آتیشمون بگیره، گفتی: ولی حیفه، گفتم باشه یکی یه قلپ میخوریم و یه قلپ هم میزاریم برا آتیش، و خوردیم و آتیش هم گرفت و همه گرم شدیم


تو گرگ و میش هوا اگه پرسه بزنی گاهی راتو گم میکنی، گاهیم نه
اگه به دیفال مشت بزنی گاهی انگشتتو میشکونه، گاهیم نه
همه میدونن که گاهی پیش اومده که دیوار برومبه، و گرگ و میش صبح سپید بشه و زنجیرا از دست و پاها بریزن


شعر از لنگستن هیوز ترجمه احمد شاملو

Friday, February 09, 2007


قطره خوشحالی؟ که تو به مهمانی دعوتی؟ برای چیزی انتظار میکشی که اگر اتفاق هم بیافته هیچ ربطی به تو نداره، مال تو نیست، سنخیتی با تو نداره، خودت رو شادمانه قاطی میکنی، که تو هم یه قطره ای، ولی غافلی، که قطره روغنی، که یک عمر هم با قطره های آب قاطی بشی، یکی نمی شی

Saturday, January 27, 2007


در حالی که چشمهاش رو تنگ کرده بود، لحظه ای خم شد و با کراهت به من نگاه کرد

صدایی از جایی گفت: عزیزم اینقدر به گلها نرس، یکم هم به ما برس

خنده تیزی هوا رو شکافت، شیر آب بسته شد و شلنگ به گوشه ای افتاد

به محض اینکه دور شد، گنجشکی شادمان، منو از شکم به منقار زد و پرید

Friday, January 26, 2007



خیلی وقت بود که دلم میخواست یه وقتی پیدا کنم و یه کمی در مورد کتاب هایی که دوستشون دارم بنویسم، برای همین تصمیم دارم که امروز کتاب های مورد علاقم رو که احتمالا پنج یا شش تا هستن معرفی کنم و بعدا یه چیزهایی در مورد هر کدوم بنویسم

اگر همین الان از خودم بپرسم چه کتابی تو سرم چرخ میزنه؟ خیلی قاطع میتونم بگم آنیوتا ، کتابی نوشته بوریس پوله وی ، نویسنده فقید روسی، کتاب آنیوتا تماما تو ذهنم حک شده، نمیدونم چرا؟ و قطعا اولین کتابی هم نبوده که خوندم، ولی هر چی که بوده کلی فضا تو ذهنم اشغال کرده، نتونستم چیزی در مورد آنیوتا در اینترنت پیدا کنم، احتمالا در ترجمه فارسی اسم عوض شده، البته بوریس پوله وی برای کتاب دیگرش به اسم داستان یک انسان واقعی شهرت جهانی داره که اونم خوب بود ولی چیزی برا من نداشت، بیشتر یه لجبازی شجاعانه بود

خوب، کتاب بعدی چیه، جزیره، نوشته روبر مرل، احتمالا نیاز به معرفی نداره و بعدا در مورد آنچه از کتاب تو ذهنم نقش بسته مینویسم


از دو کتاب بالا که بگذریم، بقیه کتاب هایی که دوست دارم اولویت یکسانی برام دارن، بنابر این میتونم بگم که کتاب بعدی میتونه خدا حافظ گری کوپر باشه، نوشته رومن گاری، البته شاید بهترین کتابش نباشه ولی من خیلی این کتاب رو دوست دارم

کتاب بعدی مرده ها و برهنه ها، نوشته آرتور میلر، بسیار قوی و تاثیر گذاره، از جهاتی برام شبیه آنیوتا ست، چون پس زمینه جنگ داره ولی به جنگ نمی پردازه، ولی از جهتی تفاوت داره چون به هیچ عنوان به خواننده اجازه نمیده به هیچ یک از شحصیت های داستان نزدیک بشه

کتاب بعدی یا بگم زندگی بعدی، صد سال تنهایی، نوشته گابریل گارسیا مارکز، که واقعا صد بار مردم و زنده شدم در طول خوندن این کتاب

انگار از پنج تا کتاب بیشتر شد ولی چیکار کنم که هنوز یکی دوتا کتاب دیگه دارن تو کله ام فلاش میزنن

کتاب دیگه صحرای تاتارها، نوشته دینو بوتزاتی، یه کتاب فوق العاده است، یه مشت محکم بود، بعد از خوندن این کتاب به خودم گفتم کاشکی قبل از خوندن طاعون، از آلبر کامو، صحرا رو میخوندم، هر چند طاعون هم معرکه بود

خواستم بگم که کتاب جاودانگی از میلان کوندرا، ولی دیدم که حقیقت اینه که من کوندرا رو با کتاب های قبلیش شناختم، هر چند شاید جاودانگی یکی از قوی ترین هاشون باشه، ولی بارهستی و زندگی جای دیگر است هم واقعا عالی هستن

بگم که سیزارتا، از هرمان هسه، نوشته ای خیلی آرامش بخشه، در مورد این کتاب خیلی احساس عذاب وجدان میکنم، چون سالها قاطی بقیه کتاب های بابام میدیدمش و با اینکه باید میخوندمش، همیشه عقب مینداختمش و خیلی دیر خوندمش، کتاب دمیان رو هم معرکه نوشته

فقط دو تا کتاب دیگه یکی کتاب بنگاه آدمکشی، نوشته جک لندن، که اصلا باور نمیکنید کتاب نوشته جک لندن باشه، البته من لندن رو به خاطر داستانهاییش که از زبون سگ ها نوشته دوست دارم مثل آوای وحش و سفر به اسنارک

کتاب های نویسنده های ایرانی رو بعدن میگم

Saturday, January 20, 2007


و خداوند مرا آفرید
و خداوند ظرافت بسیار در روح و فکرم قرار داد
و خداوند مرا چنان آفرید که ظرافت و زیبایی را جستجو کنم
و خداوند توانی در فکرم قرار داد تا به زیبایی بیاندیشم
و خداوند توانی در انگشتانم قرار داد تا به آفرینش زیبایی و ظرافت همت گمارم
و خداوند زیبایی را از چهره و بدنم دریغ کرد تا پوششی باشد بر روحم
و خداوند چنین کرد و مرا از گزند دشمنانم محفوظ داشت
و خداوند را سپاس گذاردم برای هر آنچه به من داد
و خداوند را سپاس گذاردم برای هر انچه از من ستاند
آمین

Sunday, January 14, 2007


رضا یه داستان برام فرستاده بود که دیدم بد نیست با بقیه سهیمش کنم، نمیدونم چه کسی نویسنده اصلی داستانه و از نظر علمی یه نکته هست که در آخر داستان توضیح میدم، و حالا داستان نوشته شده توسط یک ناشناس

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد، مردی نشست و ساعتها تلاش پروانه را برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله تماشا کرد، آنگاه تلاش پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمیتواند به تلاشش ادامه دهد. آن مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد، پروانه به راحتی از پیله خارج شد, اما بالهایش چروکیده بودند، مرد به تماشای پروانه ادامه داد، او انتظار داشت بالهای پروانه گسترده و مستحکم شود

اما چنین نشد

در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند

آن مرد مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از ان سوراخ ریز را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به وسیله ان مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد، گاهی اوقات در زندگی فقط به تلاش و تقلا نیاز داریم، اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم، آنگاه فلج میشدیم، یا به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم

من نیرو خواستم و خداوند مشکلاتی سر راهم قرار داد تا قوی شوم
من دانش خواستم و خداوند مسایلی برای حل کردن به من داد
من سعادت و ترقی خواستم و خداوند موانعی سر راهم قرار داد تا آنها را از میان بردارم

به عنوان یک جانور شناس سابق که چند واحدی حشره شناسی هم پاس کرده خواستم یاد آوری کنم که باز شدن بال های پروانه توسط پمپاژ خون به داخل کانالهای کوچک تعبیه شده در بال ها انجام میشه و من چیزی در مورد ماده یا مایع مذکور نمیدونم، از این نظر میشه گفت که فعالیت قلب پروانه برای باز شدن بالهاش ضروریه، در حقیقت اگر میخوای پرواز کنی باید قلبت برای پرواز بتپه

Thursday, January 11, 2007

از خود چه بگویم چون از او خبرم نیست

Monday, January 08, 2007


میگن تاریخ رو همیشه برنده ها نوشتن، این درست، ولی در مورد قبل از تاریخ چی، من یه سری از تئوری ها و پیشنهادها در مورد اون دوران رو قبول ندارم، همش میگن که بشر پیشرفتش رو مدیون ابداع انواع چیزهایه کشنده و تیز کردن سنگ و چوب برای ساختن سلاح و چوب و چماق بوده، من نمیگم بشر اولیه چوب و چماق استفاده نکرده، ولی من هیچ نمیدونم چرا این دانشمندای عزیز هیچ وقت پیشنهاد نمیکنن که بله بشر اولیه پیشرفت کرد چون یه روز یه بابا یا مامانه اولیه یه سری چوب و چگال رو سرهم کرد تا یه اسباب بازی برای بچه اولیه درست کنه، من شدیدا از تئوری خودم دفاع میکنم، چطور؟ خیلی ساده، برای اینکه یه مخترع وقتی میتونه ابداعش رو تکامل بده که از اون لذت ببره، و یا دیگری ازش لذت ببره، ابداع چیزیه که بشه ازش لذت برد، وسیله کشتن نمیتونه چیزه دوست داشتنی باشه، ولی یه اسباب بازی رو میشه دوست داشت و میشه کاملش کرد

Friday, January 05, 2007

نمیخوام چیزی بگم، بدون شرحه، اول خودتون این مصاحبه رو نگاه کنید

حالا بعد از اینا اگر هنوز حوصله داشتید به یکی دو تا از آهنگهاش هم گوش بدید

Monday, January 01, 2007


ازم میپرسی کجا دلم میخواد برم؟ واقعا انتظار داری چی بگم؟ حقیقتا برام دیگه چندان اهمیتی نداره که کجا برم یا کجا باشم، شاید اگر چند سال پیش ازم میپرسیدی جوابم فرق میکرد، شاید هنوز باور داشتم که جایی برای رفتن هست، ولی الان دیگه نه، ابن طرف ها که همه مثل همن، یه شهر رو که ببینی انگار همه اونای دیگه رو هم دیدی، همشون مثل همن، در بهترین حالت یه رودخونه از وسطشون رد میشه یا یه ساحله شنی دارن، همشون یه داون تاون دارن که عین همه، یه مشت بار و کافه، یه مشت پارک، یه مشت خیابون و گوشه های تاریک و همشون سردن و یا عرقت رو در میارن و همین

خوب آره دلم میخواد برگردم خونه، ولی اون برگشتنه، کجا میخوام برم شاملش نمیشه، کلا هر جا که بودم و هرجا که باشم یک چیز مشترکه، به اونجا تعلق ندارم، یعنی اگر وردارن بزارنم یه جای دیگه، هیچ فرقی نه برای من میکنه نه برای اونجا که بودم و نه برای اونجا که گذاشتنم، هیچ کس منتظر برگشتنم نخواهد بود و کسی انتظار اومدنم رو نمیکشیده

ولی صبر کن، واقعا یه جا هست که هنوز آرزو دارم برم، واقعا میخوام که برم، و میدونم که متفاوته، دلم میخواد برم مکه، برم کعبه رو از نزدیک ببینم، راستی که اسم قشنگی هم براش گذاشتن، خونه خدا، هان؟ قشنگ نیست؟ بگی میخوام برم خونه خدا؟ بری جایی که میدونی به اونجا دعوتی، بری جایی که میدونی اونی که دعوتت کرده منتظرته و در تمام مدت باهاته، جایی که تنها بودن بد نیست، چون هر چه تنها تر باشی بیشتر با صاحب خونه ای، که اگر واقعا بتونی تنهایه تنها بشی، اونوقته که فقط تویی و اون



مطلب زیر برگزیده ایست از کتاب خسی در میقات نوشته جلال آل احمد با عنوان بازمانده صبح

بازمانده صبح

بزرگترین غبن این سالهای بی نمازی از دست دادن صبح ها بوده، با لطافت سرماش، با رفت و آمد چالاک مردم، پیش از آفتاب که بر میخیزی انگار پیش از خلقت بر خواسته ای، و هر روز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن، از تاریکی به روشنایی، از خواب به بیداری و از سکون به حرکت، و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه سلام میکردم و هیچ احساسی از ریا نداشتم، دیروز و پریروز هنوز باورم نمیشد که این منم و دارم عین دیگران ادب دینی به جا می آورم، دعا ها همه به خاطرم هست و سوره های کوچک و بزرگ که در کودکی از بر کرده ام، اما اکنون کلمات بر ذهنم سنگینی میکند و بر زبانم و سخت هم، نمیشود به سرعت ازشان گذشت، آن وقت ها عین وردی میخواندیشان و خلاص، ولی امروز صبح دیدم که عجب بار سنگینی مینهند بر پشت وجدان، صبح وقتی میگفتم السلام علیک یاایها النبی یک مرتبه تکان خوردم، ضریح پیش رو بود و مردم طواف میکردند و برای بوسیدن از سر و کول هم بالا میرفتند و شرطه ها مدام جوش میزدند که از فعل حرام جلو بگیرند، که یک مرتبه گریه ام گرفت و از مسجد گریختم