Saturday, January 27, 2007


در حالی که چشمهاش رو تنگ کرده بود، لحظه ای خم شد و با کراهت به من نگاه کرد

صدایی از جایی گفت: عزیزم اینقدر به گلها نرس، یکم هم به ما برس

خنده تیزی هوا رو شکافت، شیر آب بسته شد و شلنگ به گوشه ای افتاد

به محض اینکه دور شد، گنجشکی شادمان، منو از شکم به منقار زد و پرید

1 comment:

ala said...

hoom !