Saturday, December 30, 2006


همش گیج بودم، چرا؟ که چرا من همش مثل پروانه ای که دور شمع میچرخه دوره تو میچرخیدم و تو اهمیت نمیدادی؟ نه، که چرا من اصلا دور تو میچرخیدم در حالی که تو اصلا شمع نبودی؟ نه، گیج بودم که چرا تو که شمع نبودی چطور منو اینطور سوزوندی

مینویسم به گرامیداشت عید قربان، که به نظر من بالاترینه عید هاست، که اثبات عظمته عشق یک انسان به معنای کامل خودشه، عشقی که اثباتش با گذشتن از باارزش ترین تعلقات دنیویه، ابراهیم کار بزرگی کرد، و اسماعیل هم، چون اگر اسماعیل راضی نبود که اصلا کل قضیه مثل یه جنایت میشد، ولی هر دو به اونچه میکردن باور داشتن، قربانی شدن و قربانی کردن هر دو گذشت بود، هر دو بزرگ بود، و سختی این فعل فقط با ایمان و یقین به خدا ممکن بود، شاید از نظر ما درخواست خیلی بزرگ بود و شاید با معیار ما غیر منطقی، ولی هر چی عاشق بیشتر ادعا کنه، خوب امتحان و درخواست هم به سمت غیر ممکن بودن سوق پیدا میکنه، اگر به اندازه ابراهیم خدا رو بشناسی و بخواهی، خوب طبعا هم باید به این سختی امتحان بشی، محک زده بشی، اینه قانونه عشق بازی در سطح عالی، شاید هم اگر به اندازه ابراهیم خدا رو بشناسی، اونوقت میدونی که مهربون تر از اینه که بخواد واقعا اسماعیلت رو قربانی شده ببینه، پس زنده باد یاده عید قربان، یاده اثبات عشقه انسان به خدا

Wednesday, December 27, 2006


آلای عزیزم منو به بازی دعوت کرده و من هم که اصولا بازیگوش هستم و برای بازی احتیاج به دعوت ندارم، مشکل اینه که از اعتراف کردن خوشم نمیاد، به هر حال نظر به اینکه یه بازی بیشتر نیست و اعتراف هم یکبارش بد نیست لذا اینها مواردی هستن که میتونم ذکر کنم، قبلا اخطار میکنم که مطالبی که میگم اصلا خوشایند نخواهند بود

اول، یه صحنه هست که من هیچ وقت فراموش نمیکنم، یه روزه بارونی، یه زن و شوهر، کنار خیابون ایستادن منتظرن که ماشینی سوارشون کنه، شوهر یه دختر بچه سه-چهار ساله بغلشه و دست یه پسر پنج-شش ساله رو گرفته و خانمش با شکمی بزرگ، بارداره و یک دستش رو ستون کمرش کرده، ماشین ها سریع رد، کسی نمی ایسته، من تو پیاده روی طرف دیگه خیابون وایسادم، وخودم رو میبینم، و فکر میکنم آینده همینه، همون جا به خودم گفتم ازدواج اشتباهه و بچه دار شدن جنایت، بنا به محاسباتم این منظره رو سیزده سال پیش دیدم

دوم، تو خوردنی ها فقط از عدس پلو با کشمش بدم میاد، اونم دوست داشتم تا اینکه حدودا شش سال پیش تو سالن تشریح، موقع تشریح، وقتی معده رو باز کردیم به اندازه یه دیس عدس پلو با کشمش ریخت بیرون، خوب این تمام ماجرا نیست، چون یکی از بچه ها گفت طرف اعدامی بوده و این آخرین غذایی بوده که بهش دادن، بعد دیگه هیچ کس چیزی نگفت

سوم، اگر فکر میکنید که معجزه اتفاق نمیافته و یا اینکه دورانه معجزه سر اومده باید بگم سخت در اشتباهید، برای من معجزه اتفاق افتاده دقیقا در روز عاشورای سال هزار و سیصد و هفتاد و سه و در نتیجه اون معجزس که من هنوز زندم

چهارم، هیچ وقت بدی های کسی رو نمیتونم ببینم، کافیه یه نفر یه خوبی از خودش نشون بده، یا یه دستی از محبت به سرم بکشه، بعدش دیگه هر بلایی هم که سرم بیاره حالیم نمیشه، بعد من دیگه مثل سگ بهش وفادار میمونم، خوشبختانه این اواخر این عادته بد رو دارم از دست میدم

پنجم، همیشه خواب هایه رنگی میبینم، تو خواب هام معمولا گلابی ها زردن، چشم ها سبزن، و لباس ها آبی، اگر تو خوابم نقشی به خودم واگذار کنم، معمولا نقشه یه چوپان با یه گله بزه

شب یلدا که گذشته، وتازه دوستان هم که یا قبلا مثه آلا و مانی اعتراف کردن و یا اینکه مثل نگار نوشتن رو ترک کردن و یا اینکه مثه دیگران اصلا جسارت ندارم که اسم بازی رو جلوشون بیارم، با این حال نگار رو دعوت میکنم

Tuesday, December 19, 2006


چند ماهی می شد که کلاس رو ترک کرده بودم، البته تو اون کلاس کار خاصی نمیکردیم به جز حرف زدن در مورد خودمون و شنیدن از دیگران در مورد خودشون، اینکه چطور میخوان بر مشکله چاقیشون غلبه کنن و یا چطور تونستن غلبه کنن و یا اینکه چرا میخوان لاغر بشن، اینکه چه اهمیتی داشت و اینکه اصلا اهمیتی داشت؟ و اینکه اینکار رو برا خودشون میکردن یا برا یه نفر دیگه، خصوصیت کلاس این بود که اونهایی که بیشتر چاق بودن بیشتر میتونستن حرف بزنن، کلا بیشتر مورد توجه و محبت بودن، و اصلا هر چی چاق تر بودی تو اون کلاس جذاب تر به حساب میومدی، انگار یه حس برادرانه یا خواهرانه ای بین افراد کلاس بود که با مقدار چربی ارتباط داشت، شاید هم دلیل دیگه ای داشت، از یه جهت که محدودیت پیدا میشه، از جهات دیگه جبران میشه، تو کلاس هم همینطور بود، اونها که چاقتر بودن، خوش سخن تر بودن، انگار دلیلی داشتن که حرف بزنن، و انگار حرفشون شنیدنی تر بود، حرفشون واقعی تر هم بود، چون دلیلش خودشون بودن، من تو کلاس از همه ساکت تر بودم، چون از همه کمتر چاق بودم، یا از همه لاغر تر بودم، و برای چی میرفتم؟ شاید از اینکه دوباره چاق بشم میترسیدم ، شاید به خاطر شنیدن داستان دیگران میرفتم، شاید برا این میرفتم تا یاد بگیرم تغییر کنم، شاید هم برا این میرفتم چون نیاز به تغییر داشتم، شاید نه تغییر فیزیکی، شاید تغییر روحی، این کلاس جای خوبی بود برای یاد آوری، که تلاش فیزیکی در عین سخت تر بودن امکان پذیره، شاید چون نیازش قابل تشخیصه، شاید چون توجیه پذیره، وشاید چون دستور العمل داره، ولی نیاز به تغییره روحی قابل تشخیص نیست، و چون دستورالعمل نداره انگار قابل انجام هم نیست، حالا دوباره تو کلاس ها شرکت میکنم، تا سرنخی پیدا کنم

Saturday, December 16, 2006

خوب بودن، بد است
بد بودن، جذاب است
خوب بودن آسان و بی فایده است
بد بودن سخت و سودمند است
خوب، احمق به نظر میرسد
بد، جلوه ای ستودنی دارد
محبت کردن نشانه ضعف است
بی محلی از قدرت ناشی میشود

Monday, December 11, 2006


زندگی خیلی عادی پیش میره
تا اینکه فرصتها پیش میان
نردبونایی که رسیدن رو راحت تر میکنن
زندگی خیلی عادی پیش میره
تا اینکه اشتباها پیش میان
مارهایی که بر میگردونن پله اول
زندگی خیلی عادی پیش میره
تا اینکه ما طاس رو میندازیم

Thursday, December 07, 2006

موندن یا مونده شدن
خوردن یا خورده شدن
خواندن یا خوانده شدن
رفتن یا رونده شدن
کاشتن یا کاشته شدن
افتادن یا پرت شدن
رسیدن یا رسیده شدن
سریدن یا لیز شدن
لرزیدن یا لرزه شدن
خندیدن یا خنده شدن
دیدن یا دیده شدن
کشیدن یا پاره شدن
شنیدن یا شنیده شدن
بوئیدن یا بد بوشدن
خزیدن یا خزه شدن
رقصیدن یا رقصونده شدن
پوشیدن یا پوشیده شدن
گرفتن یا آزاد شدن
ریختن یا راکد شدن
تولد یا پیله شدن
آفریدن یا بنده شدن
نگاه کردن یا آینه شدن
نوشتن یا پاک شدن
ارتباط یا بی ربط شدن
نقاشی یا نقش شدن
خوشحالی یا بی غم شدن
تفکر یا بی معنی شدن
تعادل یا تکرار شدن
بودن یا طولانی شدن
ادامه دارد

چرا این روزها علیرغم داشتن این جامعه متمدن ، هنوز جنگ بخشی جدایی ناپذیر از تاریخ معاصره؟ خوب جواب دادن به این سوال حتی سالها پیش هم چندان مشکل نبوده ، برای مثال به توصیف جورج اورول در مورد ماهیت جنگ در دوران مدرن توجه کنید

اگر جنگ را با معیار های جنگهای پیشین بسنجیم خواهیم دید که مکر و فریبی بیش نیست، به جنگ میان حیواناتی شاخدار میماند که زاویه شاخ آنها طوریست که نمیتوانند به هم آسیب برسانند. چنین جنگی به رغم غیر واقعی بودن بی معنا نیست، مازاد کالاهای مصرفی را میبلعد و جو ذهنی ویژه ای که جامعه طبقاتی به آن نیاز دارد را تامین میکند. بنابراین در جنگهای کوچک و بزرگ امروز هدف از جنگ تصرف یک سرزمین یا نجات یک عده افراد انسانی نیست، هدف جلوگیری از تسخیر سرزمین خودی هم نیست، هدف از جنگ این است که ساخت طبقاتی جامعه باقی بماند...، از آن گذشته ذهنیت وجود جنگ خود راهی برای توجیه هر پیشامدی و تداوم انجام اعمال غیر ضروریست...، بنابراین این شعار که "جنگ صلح است" معنایی واقعی دارد

برگزیده از کتاب 1984 نوشته جورج اورول

Wednesday, December 06, 2006


دوستش داری یا عاشقشی؟ این سوالیه که من همیشه درست وقتی که دارم چهار نعل به طرفش میتازم تا بهش بگم دوستت دارم یا عاشقتم ، از خودم میپرسم؛ اصولا شاید در نگاه اول فرقی نداشته باشه ولی آخه ببین دکتر شریعتی چی میگه

عشق جوششی یکجانبه است میان دو بیگانه، جرقه ایست در تاریکی بین دو نفر که همدیگر را نمیبینند، اما دوست داشتن در روشنایی ریشه میبندد، از این رو همیشه بعد از آشنایی پدید می آید

خوب با توجه به جمله فوق اگر بگم عاشقم، اونوقت متعاقبش جوشی، یکجانبه، بیگانه، جرقه، زود گذر، تاریک و کور هم هستم

دکتر شریعتی در ادامه میگه

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی در فهمیدن و اندیشیدن نیست، اما دوست داشتن از سرحد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند

مبرهن است که وقتی بگی عاشقم، مجنون هم هستم هم باهاش میاد ، که بدم نیست، از طرف دیگه باید از مرزه عقل گذشت

در ادامه دکتر شریعتی اضافه میکنه

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق میآفریند و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می یابد

آفریدن زیبایی کاره سختی نیست چون بستگی به تعریف و ملاک زیبایی میتونه متفاوت باشه، در هر صورت اون بدون نیازه به آفرینش زیبایی از طرفه من، خودش از انواع زیبایی بهره منده

در ادامه

عشق یک فریب بزرگ و قویست و دوست داشتن یک صداقته راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

اینجا با هر دو قسمت مشکله فهمیدن دارم، چه فریبش و چه صداقتش، نمیدونم چرا

دکتر شریعتی میگه

عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن

البته شنا کردن میچسبه ولی به هر حال من چه تو دریا غرق بشم و یا شنا کنم، دریا براش هیچ فرقی نمیکنه، آره دریا؟ همینطوره؟

دکتر شریعتی اضافه میکنه

عشق بینایی را میگیرد و دوست داشتن بینایی میدهد

آره اصولا میگن که عشق آدم رو کور میکنه، برای دوست داشتن باید یه حداقل از توان بینایی رو داشت

در ادامه دکتر شریعتی میگه

عشق خشن است و شدید، در عین حال ناپایدار، آمیخته با شک و نامطمئن، اما دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال سراپا یقین و شک ناپذیر

در این مورد نظری ندارم

دکتر شریعتی اضافه میکنه

از عشق هر چه بیشتر مینوشیم سیراب تر میشویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر تشنه تر

هر چی فکر میکنم میبینم که برعکسش هم میتونه مصداق داشته باشه

اما در ادامه دکتر شریعتی به نکته مهمی اشاره میکنه، رقیب

در عشق رقیب منفور است، که حسد شاخصه عشق است، چون عاشق معشوق را طعمه خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری معشوق را از چنگش نرباید، و اگر ربود، با هر دو دشمنی میورزد و معشوق در نظرش منفور گردد، اما دوست داشتن از جنس ایمان است و ایمان مطلق است، بی مرز است، انگار از جنس این عالم نیست

با توجه به اینکه عاشقه مربوطه قبلا بیناییش که همون بصیرتش باشه رو هم قبلا از دست داده، طبیعی که دیگه هیچی جلو دارش نیست، خوب و بد معشوق هم براش مهم نیست، فقط مالکیت و خوردن سند به نامش براش مهمه، در مورد دوم، فکر کنم که معشوق هر چه تحسین کننده بیشتر داشته باشه، تائیدی بر کمال معشوق و انتخاب درست عاشقه
در انتها دکتر شریعتی میگه

عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن، عشق غذا خوردنه یک حریصه گرسنه است و دوست داشتن همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن است

برا همین، همونطور که قبلا گفتم، هر وقت شروع میکنم چهار نعل به طرفش تاختن، افسار خودم رو سخت میکشم و از خودم سوال میکنم که دنبال چی هستی؟ دنبال لذت؟ دنبال پناه؟ دنبال غذا؟ یا همزبان؟ و آیا میتونی ادعا کنی که شناختت از اون تو رو به سمتش میکشونه و یا عدم شناختت، و اینکه میخوای مالکش بشی و یا اینکه ازش روشنایی بگیری و تحسینش کنی؟
مطالب نقل شده از کتاب کویر دکتر شریعتی

Sunday, December 03, 2006

یکی از دوستان خوبم یه آهنگ خاطره انگیز از ایگلز رو تو بلاگش گذاشته و من از شنیدنش خیلی لذت بردم، نمیدونم چرا ولی گوش دادن به بعضی از آهنگ ها حسی به آدم میده که انگار خیلی خاطره انگیز بودن، در حالی که ممکنه اصلا خاطره خاصی هم در کار نبوده، و این احتمالا جادویه موسیقیه که چنین حسی رو ایجاد میکنه
امروز اینجا برف قشنگی داره میاد و از خوشبختی چون امروز تعطیله و رفت و آمد کمه، هنوز خیلی برف پا نخورده و بکر هست که میشه روشون قدم زد و این حس خوب رو داشت که آره تو اولین نفری هستی که از این مسیر رد میشی، انگار برف میتونه حقیقتی که هزاران نفر قبلا از اینجا رد شدن رو واقعا بپوشونه، حداقل تا وقتی جای پایی رو برف نیست که اینطوره، اما اونایه دیگه ای که نمیخوان برن تو برف قدم بزنن، یا دوست دارن برف رو از پشت پنجره نگاه کنن، بهشون پیشنهاد میکنم به اهنگ اول و آهنگ آخر از این آلبوم استینگ گوش کنن

Saturday, December 02, 2006


ایام کریسمس هم اومد و شور و حال مردم و سرمای هوا معجون عجیبی درست کرده به طوری که من رو هم تحت تاثیر گذاشته، به نظرم خیلی بیشتر از عید خودمون هیجان انگیزه، شاید به خاطر اینه که اینجا آدم از نظر سمعی و بصری بیشتر با کریسمس ارتباط بر قرار میکنه، توی کوچه خیابونا، سردر خونه ها، توی پارکها و تو فروشگاها، همه جا، اونقدر چراغونی، اونقدر موزیک و اونقدر شور و نشاط موج میزنه که آدم حس میکنه واقعا خبریه و باید خودشو همراه با بقیه در این نشاط سهیم کنه، بر خلاف ایران که ایام عید بیشتر یه یورش برای خریدن میوه و آجیل و آمادگی برای پذیرایی از مهموناست، اینجا به جز شکلات، تقریبا بقیه خوردنی ها در لیست خرید مردم جایی ندارن، در عوض همه به فکر خریدن انواع و اقسام کالا ها برای دیگران و خودشون هستن، هدیه دادن و هدیه گرفتن به نظرم مهمترین سنت کریسمسه، و حقیقت هم اینه که همه از گرفتن هدیه خوشحال میشن، ایران که در ایام عید قیمت ها چند برابر گرون میشه و معمولا دیگه پایین هم نمیاد، اما اینجا همه چیز ارزون تر و فراوان تر از همیشه میشه، از مهمونی رفتن هم خبری نیست، در عوض دوستان معمولا با هم میرن بیرون، برای نوشیدن یا خوردن مثل یه پارتی کوچیک، نکته دیگه درخت هایه تزئین شده کریسمس هستن که حرف اول رو همه جا میزنن، خوشبختانه خیلی از مردم از درختهایه مصنوعی یا درخت هایه ریشه دار که قابل کاشتن هستن استفاده میکنن، خیلی ها هم درخت هایه جلوی خونشون رو تزئین میکنن، معمولا تو میدون اصلی شهر و یا جلوی ساختمون شهرداری یه درخت کاج عظیم رو تزئین میکنن که خیلی دیدنیه، فرستادن و گرفتن کارت پستال رو هم نباید فراموش کرد

Friday, December 01, 2006

همینطور نگاه میکردم، به خودش، به نوشته هاش، به نقاشی هاش، به راه رفتنش، به حرف زدنش، به شعرهاش، به دوست هاش، به ...، مطمئن بودم که زیبان، فقط مشکل این بود که نمیدونستم چی تو اونا زیباست، زیبا بودن ولی دلیلی برای زیباییشون پیدا نمیکردم، ممکن بود که فردا دیگه زیبا نباشن؟