Tuesday, May 30, 2006

I did my best

احتمالا باید لویی پاستور رو بشناسید، البته من یه عادت بدی دارم و اون اینکه فکر میکنم هر چی برا خودم جالبه برای دیگران هم جالبه که البته در 99 درصد مواقع کاملا بر عکسه به هر حال در مورد لویی پاستور احتمال میدم که اسمش به گوشتون خورده باشه البته اون دسته از دوستانی که پاستور رو بهتر از من (یا احتمالا بهتر از خودش میشناسن) دلخور نشن که صد البته حسابشون جداست مخصوصا دوستانم که در انستیتو پاستور ایران یا انستیتو پاستور فرانسه کار میکنن که دیگه جایه خود دارن و سرور ما هستن در زمینه پاستور شناسی
میدونم یادتون میاد یا نه ولی یه دورانی بود که هر وقت تلوزیون رو روشن میکردی یا داشت زندگی پاستور رو نشون میداد یا مادام کوری و یا کخ و یا یکی دیگه از مردان علم مثل رامون کاخال و خوب این جور برنامه ها صد البته مخاطب خاص خودش رو میطلبید و خوب بعضیهام خوششون نمیومد. همونطور که حدس زدید بنده یکی از مشتری های پروپاقرص این سری از برنامه ها بودم و نمیدونم خوش بختانه یا بدبختانه یه جورایی به کارو زندگیه امروزم هم مربوطه. داستان زندگی این افراد در دورانی که امکانات و دانش واقعا محدود بود وتاثیری که توی زندگی امروز ما گذاشتن از هر نظر برام قشنگ و باور نکردنیه، یه لحظه فکرشو بکنید که چی میشد اگر پاستور تو دوران ما زندگی میکرد

مطلب رو با نوشته ای از پاستور تموم میکنم که واقعا زیبا و گویاست و نشون میده که این دانشمند بزرگ با چه روحیه ای زندگی میکرده

در هر حرفه ای که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاُسف بار که برای هر ملتی پیش میآید شما را به یاُس و ناامیدی بکشاند

در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید، نخست از خود بپرسید که برای یادگیری و خودآموزی چه کرده ام؟ سپس همچنانکه پیشتر می روید بپرسید که برای مردمم و کشورم چه کرده ام و آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که شاید سهمی کوچک در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید

امّا هر پاداشی که زندگی به تلاشهایمان بدهد یا ندهد، هنگامی که پایان تلاشهایمان نزدیک میشویم هر کداممان باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم: من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام

لویی پاستور 1822-1885
http://en.wikipedia.org/wiki/Louis_Pasteur :برای آشنایی بیشتر





Thursday, May 25, 2006

Life زندگی




« زندگی »

داشتم فکر میکردم که کاشکی یک درخت چنار بودم،چون قد میکشیدم به آسمون، چون کلاغا رو شاخه هام لونه میکردن، چون با باد میرقصیدم ، چون سر جام وایساده بودم، هان؟ سر جا وایسادن که هنری نیست! نه من سکون رو دوست ندارم، شاید سکوت رو ولی سکون رو نه

اصلا" کاشکی یه برگ سبز چنار بودم، اونوقت رقصیدن تو باد روی تنه درخت چه معرکه بود! و تلألو سبز و نقره ای تو آفتاب چه محشر! هنگام جنبش تو باد در حالی که تنها به یک دمبرگ اتصال داری و هیجان کنده شدن از درخت! راستی اگر هیچ وقت کنده نشی چی؟ اگر در نهایت از جایی که درخت هست نگذری چی؟ اونوقت حتی بوی زمین رو هم تجربه نکردی

امّا تا چشم به هم بزنم باد خنک پاییز میاد و رنگ عوض میکنم، اول نارنجی و بعد زرد، آره روزهای آخر در بند بودن رو تجربه میکنم، میدونی در بند بودنو دوست ندارم و باد، بادی که دائم منو به گریز از اسارت وسوسه میکنه و دمبرگی که ضعیف تر از همیشه منو پایبند به آنچه تاکنون زندگیبخشم بوده نگه میداره و بالاخره یه روز این ارتباط که دیگه به باریکی مو شده پاره میشه و پرواز که رویای بزرگ یک برگ زرد و سبکه، توی آسمون، زیر آفتاب کم رنگه یک صبح پاییزی،سوار بر باد، بالاتر از درخت نزدیکتر به آسمون به واقعیت میپیونده

زمین و درخت چه دور به نظر میرسن، مثل یه رؤیای دور، انگار که هرگز اونجا نبودم و هرگر به اونجا بر نمیگردم. خورشید به تنه زرد رنگم میتابه و منو گرم وخشک و سبکتر میکنه و هر چی سبکتر باشم سرنوشتم بیشتر با باد گره میخوره، همچون غبار، تهی از وزن

ولی ناگاه باد که منو پرواز آموخته بود ضعیف می شه و می ایسته، انگار که اصلا" نبوده و من که تا چند لحظه قبل هیچ وزنی نداشتم چه سنگینم اکنون، وزن یک کوه بر شونم و نزولی آهسته به سوی زمین که گویی جز بازگشته منو انتظار نمیکشیده. و من بر میگردم، از نوک شاخه های چنار(منزل قبلی ام) میگذرم و پایین تر میرم و تنها نگرانم که لحظه برخوردم با زمین چطور خواهد بود؟ آیا تن نازک و خشکم در این بر خورد خواهد شکست؟

نه من روی زمینم، روی خاک، نزدیک ریشه ها، ریشه های درخت

خواب بودم، نمیدونم برای چه مدت ولی با صدای قدمهایی از خواب پریدم، قدمهایی آرام، بر روی دیگر برگهایه خشک اطرافم و ناگهان قدمها بر روی من پا گذاشتن و من له شدم و شکستم ؟ نه قدم ها سبک بودن و انگار آشنا، آره من صاحبشون همون سوسک کوچیک رو میشناختم، اونوقتها که هردو جوون بودیم و هنوز بهار بود اون بالا، روی درخت همدیگر رو دیده بودیم و اکنون هر دو بر زمین، زیر درخت و سوسک کوچولو بی اونکه مهلتی برای کلامی به من بده به زیر من خزید، و آرام به خواب رفت، خوابی بی پایان، حتی مجال کلمه ای هم نبود و من چه خسته بودم ، باید می خوابیدم ، باید میخوابیدم