Friday, February 23, 2007


پنج روز تمام گذشته بود در حالی که بازوی له شدش زیر سنگ 360 کیلویی گیر کرده بود و دیگه امیدی نبود که کسی اونجا دنبالش بگرده، بنابراین استخوان های ساعد رو با سنگ شکست و با چاقوی کوچک چندکاره کوهنوردی پوست، عضلات و تاندون ها رو برید تا دستش از زیر سنگ رها شد در حالی که ساعدش زیر سنگ باقی موند، و حالا باید 21 کیلومتر کوهستان رو پیاده طی میکرد تا نجات پیدا کنه، و باور میکنید یا نه، اون اینکار رو کرد و زنده موند، این سرگذشت واقعی از یک سانحه کوهنوردی بود که برای آرون رالستون از کلرادو اتفاق افتاد، من که ازش درس گرفتم

Wednesday, February 21, 2007

پا جایه پایه دیگران گذاشتن یا جایه پا برای دیگران گذاشتن

Sunday, February 18, 2007


یه کش و قوس به خودش داد و گفت دیگه باید بره، بچه ها یه نگاهی به هم کردن و چیزی نگفتن، بند کفشاشو بست و گفت خداحافظ من شنبه صبح بر میگردم، هنوز پنج دقیقه نشده بود که کلید انداخت به در و برگشت، گفت اول ایمیل چک میکنه بعد میره، بار دومی که گفت خداحافظ گفتم ببین حالا همچین مجبورت نکردن که بری ها! گفت نه باید برم و درو بست، بلافاصله دوباره درو باز کرد و گفت یه برف و بارونیه که نگو، یه نیم ساعتی صبر میکنم بعد میرم، یکی از بچه ها گفت حالا که سره پایی بیزحمت یه چایی به من بده، که همه گفتن منم میخوام منم میخوام، خندید و گفت خوب شد من برگشتم وگرنه شما احتمالا تا دو روز چایی نمیخوردید

Friday, February 16, 2007



برآشفته از خودم سوال کردم که یعنی من تا این حد سقوط کردم؟ چند لحظه طول کشید تا به خودم اطمینان دادم که من از اول هم همین ته ها بودم



پل راه آهن یک آواز غمناکه تو هوا
هر وقت یه قطار از روش رد میشه دلم میگه بزارم برم یک جایی
رفتم به ایستگاه، دل تو دلم نبود
دنبال یه واگن باری میگشتم که قلم بده ببره یه جایی تو جنوب
آی خدا جونم!! آواز غمناک داشتن چیز وحشتناکیه
واسه نریختن اشکامه که اینجور نیشم رو باز میکنم و میخندم

شعر از لنگستن هیوز ترجمه احمد شاملو

Tuesday, February 13, 2007


پرسید زندگیت اونجا چطوره؟ گفتم گاهی نیمه بهشت و گاهی نیمه جهنم


Monday, February 12, 2007


موشم سرطان گرفته بود، یه غده بزرگ زیر پوستش بود، دیروز جراحیش کردم و غده رو برداشتم، خیلی خون ازش رفت، ولی دوام آورد، دیرتر، یک سیب رو نصف کردیم و با هم خوردیم


Sunday, February 11, 2007

سخن بزرگان

خانه های قدیمی را پیش از آنکه خانه نو را بسازید ویران نکنید
(بندتو کروچه)

وقتی باران حسد باریدن گیرد درخت فساد بروید
( امام علی ع )

اگر خاموش باشی تا دیگران به سخن آورندت بهتر از این است که در حال سخن گفتن خاموشت کنند
(سقراط)

اگر آرزومندید به سعادت برسید پیش از آنکه خود عبرت دیگران شوید از دیگران پند و عبرت بگیرید
( امام علی ع )

ادب خرجی ندارد ولی همه چیز را خریداری میکند
(لاوی تلناجیو)

احتیاط اندازه ای دارد که اگر از حد فزون شد ترس خواهد بود
(امام حسن عسگری ع)

گفتن از زنبور بیحاصل بود، با یکی در عمر خویش ناخورده نیش
(سعدی)

زیانکارترین مردم کسی است که بتواند حق بگوید ولی نگوید
( امام علی ع )

خوشبختی حاصل یک جریان ساده است امنیت خاطر و آزادی
(دیوژن)

هر کس بر خدا توکل کند مغلوب نمیشود
(امام باقر ع)

چون که گل رفت و گلستان شد خراب، بوی گل را از که جوییم از گلاب؟
(مولوی)

وقتی آزمایش شدند، دینداران اندکند
(امام حسین ع)

مهم آن است که بدانی با چه کسی طعام میخوری، آنگاه مهم نیست که چه میخوری
(جورج سانتایانا)

زیرکانه ترین زیرکی پرهیزگاریست
(امام مجتبی ع)

حافظ وظیفه تو دی گفتن است و بس، در بند آن مباش که نشنید یا شنید
(حافظ)

هر چه فکر شما بزرگ باشد به همان اندازه بیشتر به افکار دیگران احترام میگذارید
(پاسکال)

من از آنچه نمیدانید نگرانی ندارم ولیکن باید دید آنچه را میدانید چگونه به کار میبندید
(رسول اکرم ص)

اگر خدا را میان انسانها نیابی در میان ستارگان هم نخواهی یافت
(لاواترا)

از کار خیر خودداری مکن هر چند کسی قدر آن را نداند
( امام علی ع )

اگر من ناجوانمردم به کردار، تو بر من چون جوانمردان گذر کن
(سعدی)

اگر همه اموال خود را صدقه دهم و بدن خود را بسپارم تا سوخته شود اما محبت نداشته باشم هیچ سودی نمیبرم
(یک حواری)

من با رنج دادن خویش قلب دشمنان را را نرم خواهم کرد
(مهتما گاندی)

اگر میخواهی حاکم بر عالم شوی عقل را حاکم بر خویش گردان
(تولستوی)

اسب ستم سوار خود را زمین میزند
( امام علی ع )

زندگی هر انسانی جاده ای ایست که به نهانخانه وجودش منتهی میشود
(هرمان هسه)

شما به قانون گذاری دلخوشید اما از قانون شکنی دلخوشترید
(خلیل جبران)

Saturday, February 10, 2007


وقتی صدای تو رو از سمت رودخونه شنیدم اومدم ببینم چه خبره، دیدن تو که داشتی رو رودخونه راه میرفتی، هم خندم انداخت و هم ترسوندم، دوربین رو به سمتت گرفتم که گفتی: نه نه، عکس نگیر، بیا با هم در جهت رودخونه قدم بزنیم، من کوله پشتی هامون رو برداشتم و باور نکردنی بود چون من هم داشتم با تو روی رودخونه راه میرفتم، خیلی رفتیم، اونقدر رفتیم تا به یک دریاچه کوچیک رسیدیم، گفتی بیا روی دریاچه هم راه بریم، ولی من خیلی سردم بود، و تازه اگر یخ دریاچه میشکست چی، گفتم برا امروز راه رفتن بسه، فردا هم میشه روی دریاچه راه رفت، قبول کردی و هر دو به ساحل برگشتیم، چون هر دو سرد بودیم، قرار شد آتشی درست کنیم، ولی چوب ها یخ زده بودن و کاغذ هایه ما نمیتونست آتیشو بگیرونه، یادم افتاد که یک بطریه جیبی اسکاچ برای روزه مبادا با خودم آورده بودم، از تو کوله درش آوردم، هر دو بهش نگاه کردیم، به من گفتی: میخوای چیکارش کنی؟ گفتم بریزمش رو چوبا تا آتیشمون بگیره، گفتی: ولی حیفه، گفتم باشه یکی یه قلپ میخوریم و یه قلپ هم میزاریم برا آتیش، و خوردیم و آتیش هم گرفت و همه گرم شدیم


تو گرگ و میش هوا اگه پرسه بزنی گاهی راتو گم میکنی، گاهیم نه
اگه به دیفال مشت بزنی گاهی انگشتتو میشکونه، گاهیم نه
همه میدونن که گاهی پیش اومده که دیوار برومبه، و گرگ و میش صبح سپید بشه و زنجیرا از دست و پاها بریزن


شعر از لنگستن هیوز ترجمه احمد شاملو

Friday, February 09, 2007


قطره خوشحالی؟ که تو به مهمانی دعوتی؟ برای چیزی انتظار میکشی که اگر اتفاق هم بیافته هیچ ربطی به تو نداره، مال تو نیست، سنخیتی با تو نداره، خودت رو شادمانه قاطی میکنی، که تو هم یه قطره ای، ولی غافلی، که قطره روغنی، که یک عمر هم با قطره های آب قاطی بشی، یکی نمی شی