Saturday, October 28, 2006


چند روز پیش اینجا اخبار نشون داد که یه دوقلو به دنیا اومدن، درست مثل لاله و لادن، یه عکس هم از لاله و لادن نشون داد، من یاد اون روزی افتادم که شنیدم میخوان از هم جدا شن، یاد اون که اون روز چقدر با تصمیمشون موافق بودم، که حتی اونقدر موافق بودم که احتمال مردنشون رو ندیده گرفتم، حتی وقتی بعد از جراحی دوام نیاوردن، من بازم کم نیاوردم، و از تصمیمشون دفاع کردم، و گفتم مردن بهتر از اون بود، که حالا راحت شدن، ولی الان، از خودم حالم بهم میخوره، چون من همیشه میگم اگر آدم با انجام کاری موافقه، در نتیجه اون کار شریکه، اون موقع فکر میکردم که حتی شکست در جراحی براشون نتیجه خوبیه، یادمه یه بار چند سال پیش تو دانشگاه دیده بودمشون، که لبخند میزدن، و چقدر لبخند زدن در اون شرایط سخته، ولی لبخندشون واقعی بود، و از لبخندشون میتونستی خوده واقعیشون رو ببینی، جدا از هم، شاید هم خیلی نزدیک تر به هم، و آخرین چیزی که ازشون دیدم، تو تلوزیون بود، که چند روز قبل از جراحی، از یه پنجره داشتن به ماه نگاه میکردن، و چند شبه بعدش، شاید از ماه به پنجره نگاه میکردن، به هر حال، الان فکر میکنم کاش اینکارو نکرده بودن، راستی یادمه که یکیشون همیشه ساکت بود، و من همیشه میپرسیدم چرا، شاید مخالف بود، شاید هم چیزی برا گفتن نبود

Friday, October 27, 2006


در بین کسانی که میشناسم از همه بیشتر اونهایی رو دوست دارم که در هر وضعیت روحی که هستن، در مواجهه با دیگران چیزی نشون نمیدن، اینطور نیست که یه روز اخم کنن، یه روز جواب سلام آدم رو بدن و یه روز ندن یا یه روز چنان سرد برخورد کنن که انگار از آدم متنفرن به طوری آدم از خودش بدش میاد، در بین همه استثنایی تر اونهایی هستن که با لبخند از خواب بیدار میشن، همیشه با لبخند از خواب بیدار میشن، میدونم شاید سخته که چنین شانسی رو داشته باشیم که از خواب بیدار شدن دوستی رو ببینیم، حتی برایه نزدیک ترین دوستان، ولی من خوشحالم که چنین شانسی رو در مورد خیلی از دوستام داشتم و دوستان لبخند به لب رو وقتی از خواب بیدار میشن دیدم، شما چطور؟ حداقل در مورد خودتون چی؟ فکر میکنید با لبخند از خواب بیدار میشید

Wednesday, October 25, 2006


بعضی وقتی ها یه حس سرگیجه جالبی بهم دست میده که بعضی وقتها از خستگیه، بعضی وقتها از وارد شدن به یه جای جدیده و بعضی وقتها از گم کردن راه و جهت

Tuesday, October 24, 2006


چقدر دلم برا یه مسافرته شبانه تنگ شده، مخصوصا که تو یه جاده خلوت، یا دیر وقت باشه، که ماشینا کمتر میرن و میان، که وقتی از روبه رو به ماشینی نزدیک میشیم با چراغامون با هم صحبت میکنیم، یه نور بالا، یه نور پایین، تا اینکه به هم میرسیم و مثل دو تا گلوله نور از هم رد میشیم، یا وقتی که از یه اتوبوس یا کامیون سبقت میگیری، میفتی جلوش، اونوقت راننده مشتیش چراغاش رو خاموش میکنه، تا نورش نزنه تو آینت، میزاره حسابی از تاریکی لذت ببری، با نوره چراغایه تو راهش رو ادامه میده و فقط وقتی چراغاش رو روشن میکنه که تو حسابی ازش دور شدی

نمیدونم چرا از قدیم گفتن که آقا اگر نمیتونید یا نمیخواهید کاری رو انجام بدید، قولشو به کسی ندید، ولی من در مورد خودم مخالفم، آقا به من وعده بدید، عمل هم نکنید،برا من هیچ خیالی نیست، برا شما هم که مالیات نداره، ولی در عوض تا وقتی که مسلّم نشده به وعدتون عمل نمیکنید منو خوشحال کردید، مثلا وقتی که باهام قرار میزارید یا مثلا میگید با هم میریم یه جایی، و اصلا هم خیاله اومدن یا رفتن با من رو ندارید، خیلی هم خوبه، باور کنید من تا آخرین لحظه که خوشحالم که هیچ، حتی بعدش هم هنوز امیدوار میمونم

یادآوری میکنم که من هیچ نسبتی با سنگ پای قزوین ندارم
دو تا جمله هستن که همیشه شنیدنشون یه شوره عجیبی در من ایجاد میکنه، چه وقتی خیلی بچه بودم، وچه حالا که یکم بزرگتر شدم، هنوز هم وقتی کسی این دو جمله رو میگه، همون هیجان رو در من ایجاد میکنه، جمله ها خیلی شبیه همن، در حقیقت فقط یک کلمشون با هم فرق داره، جمله اول اینه: صبر کن وقتی که همه اومدن، اونوقت...، و جمله دوم اینه: صبر کن وقتی که همه رفتن، اونوقت...، دو تا جمله ساده، ولی هیجان انگیز، فکرشو بکن قراره وقتی همه اومدن چی بشه؟ یا فکرشو بکن وقتی همه رفتن قراره چیکار کنیم؟ آره، فکرشو بکن

Sunday, October 22, 2006

پریروز اینجا اولین برف اومد

Saturday, October 21, 2006


مبایلش بود که زنگ میخورد ؟ هنوز کاملا تاریک بود؟ پتو رو زد کنار و پرید طرفه میز، حتما مادرش بود، بی اختیار تو تاریکی لبخندی زد،حتما بازم اختلاف ساعت رو فراموش کرده که چهاره صبح زنگ زده اینجا! گوشی تو تاریکی خاموش و روشن میشد و یه تلالو آبی رویه همه چیز مینداخت، یاد خوابی افتاد که تا چند لحظه پیش داشت میدید، تو خواب یه ماهی داشت تو شیکمش شنا میکرد، شماره نیافتاده بود، گوشی رو برداشت

" هه لو"

"سلام ، منم"


با اولین ارتعاشه پرده گوشش توسط صدا، در کمتر از میلیاردم ثانیه شناختش...، صدا همون صدا بود، درست مثل آخرین باری که شنیده بودش، انگار که دیروز بود، آزاد شدن آدرنالین رو تو خونش حس کرد، قلبش مثل یه خرگوش تو قفسه سینه جست و خیز کرد، یه نفس عمیق کشید

"ببخشید! شما؟"

"
منم، ببین نمیخوام زیاد وقتت رو بگیرم، شمارت رو از پسر عموت گرفتم، میدونم که خیلی احمقانس که بعد از دو سال بخوام باهات تماس بگیرم، که چی، که چند روزه دیگه عروسی میکنم؟ خیلی مسخرس نه؟ و با اینکه تو دیگه اصلا برام مهم نیستی این چند روزه همش داشتم به تو فکر میکردم؟ خیلی مسخرس نه؟ به هر حال فکر کردم اگر بهت زنگ بزنم و باهات خداحافظی کنم شاید حالم بهتر بشه، نمیدونم شاید از شره این احساس خیانت مسخره ای که دارم خلاص بشم، میدونم اونجا با موطلایی هایه چشم آبی میگردی و منو فراموش کردی درسته؟
"

یاد موهاش افتاد، مشکیه مشکی، با اون موجهایه عجیب و طراوته مست کنندش، هیچ عوض نشده بود، بدون حاشیه اصله مطلب رو گفته بود، هیچ وقت اهله بازی کردن نبود، ببخشید شما کی هستید و ببخشید من فلانی هستم براش بی معنی بود، میدونست که شماره کی رو گرفته و میدونست چی میخواد بگه، ولی واقعا میدونست برا چی زنگ زده؟ این یه ذره غیره عادی بود، اون دختری که میشناخت از این کارا نمیکرد، یا حداقل بروز نمیداد که از این کارا میکنه، و حالا چی باید بهش بگه؟ یه تبریک رسمی و آرزوی خوشبختی در زندگی؟ غیر از این هم نمیتونه باشه، فیلم که نبود، که عاشق قدیمی در آخرین لحظه سر برسه و عروس بپره ترکه اسبش و با هم فرار کنن! اووه تازه به اندازه یکی دوتا اقیانوس هم از هم فاصله فیزیکی و شیمیایی دارن! صداش رو تا اونجا که میشد جدی و رسمی کرد و گفت
"
آره، درسته، خیلی مسخرس! احساسه خیانتت رو میگم، واقعا مسخرس، اگه ساعت چهاره صبح نبود حتما کلی میخندیدم، ببین از شنیدن خبر ازدواجت خیلی خوشحال شدم و صمیمانه به تو و جنابه داماد خوشبخت تبریک میگم، لطفا به پایه هم پیر شید، همین، دیگه نمیدونم چی بگم، فقط امیدوارم پسر عموم رو ببینم تا شخصا ازش تشکر کنم که باعث شد سحر خیز بشم! در ضمن برای اینکه خیالت راحت بشه بزار بگم که خوب من هم دیر یا زود بهت خیانت میکنم و اینطوری بی حساب میشیم، خوب من فعلا کار دارم وباید برم بخوابم، لطفا شماره من رو فراموش کن و شب بخیر
"

در حالی که داشت قطع میکرد، در آخرین لحظه صداش رو شنید که میگفت

" تو رو خدا به من خیانت کن! تو رو خدا! تو رو خدا "


خرگوشه تو سینش دیگه به زحمت تکون میخورد، دکمه های مبایل چند لحظه روشن موندن تا قطره اشکی که از نوکه دماغش میچکید رو با تلالو آبیشون همراهی کنن و بعد همه جا تو تاریکی فرو رفت

Friday, October 13, 2006


دیروز دوستی (ایرج) لطف کرد و نامه ای برام فرستاد، نامه از یک دوست برای دوست دیگه ای بود
"

از سهراب سپهری درنيويورك
به احمدرضا احمدی در ايران
اينجا پرنده ای نيستكه صدايش باشد

احمدرضای عزيز، تنبلی هم حدی دارد. اين را می دانم. ولی باور كن فكر تو هستم. و سپاسگزار نامه هايت. من به شدت در اين شهر مانده ام. آن هم در اين شهر بی پرنده و نا درخت. هنوز صدای پرنده نشنيده ام (چون پرنده نيست، صدايش هم نيست.) در همان اميرآباد خودمان توی هر درخت نارون يك خروار جيك جيك بود. نيويورك و جيك جيك؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در اين شهر گولاش می خورم. مثل اينكه تو دوست داشتی و برايت جانشين قورمه سبزی بود. الهام گولاش كمتر است. غصه نبايد خورد. گولاش بايد خورد، و راه رفت، و نگاه كرد به چيزهای سرراه. مثل بچه های دبستانی، كه ضخامت زندگي‌‏شان بيشتر است. می دانی بايد رفت بطرفِ و يا شروع كرد به. من گاهی شروع می كنم. ولی هميشه نمی شود. هنوز صندلی اطاقم را شروع نكرده ام. وقت می خواهد. عمر نوح هم بدك نيست. ولی بايد قانع بود. و من هستم. مثلا يك چهارم قارقار كلاغ برای من بس است. يادم هست به يكی نوشتم: چهار سوم قناری را می شنوم. می بينی، قانع تر شده ام. راست است كه حجم قارقار بيشتر است، ولی در عوض خاصيت آن كمتر است
مادرم می گفت قار قار برای بعضی از دردها خاصيت دارد

من روزها نقاشی می كنم. هنوز روی ديوارهای دنيا برای تابلو جا هست. پس تندتر كار كنيم. بايد كار كرد. ولی نبايد دود چراغ خورد. اينجا دودهای زبرتر و خالص تری هست. دودهای با دوام و آب نرو. در كوچه كه راه می روی، گاه يك تكه دود صميمانه روی شانه ات می نشيند و اين تنها ملايمت اين شهر است. و گرنه آن جرثقيل كه از پنجره اطاق پيداست، نمی تواند صميمانه روی شانه كسی بنشيند. اصلا برازنده جرثقيل نيست. اگر اين كار را بكند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی اين شهر نمی شود نرم بود و حيا كرد و تهنيت گفت. نمی شود تربچه خورد. ميان اين ساختمان های سنگين، تربچه خوردن كار جلفی است. مثل اين است كه بخواهی يك آسمان‌‏خراش را غلغلك بدهی
بايد رسوم اينجا را شناخت. در اينجا رسم اين است كه درخت برگ داشته باشد. در اين شهر نعناء پيدا می شود، ولی بايد آن را صادقانه خورد. اينجا رسم نيست كسی امتداد بدهد. نبايد فكر آدم روی زمين دراز بكشد. در اينجا از روی سيمان به بالا برای فكر كردن مناسب تر است. و يا از فلز به آن طرف. من نقاشی می كنم، ولی نقاشی من نسبت به گالری های اينجا مورب است. نقاشی از آن كارهاست. پوست آدم را می كند. و تازه طلبكار است. ولی نبايد به نقاشی رو داد، چون سوار آدم می شود

من خيلی ها را ديده ام كه به نقاشی سواری می دهند. بايد كمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فكر می كنم شعر مهربان‌‏تر است

ولی نبايد زياد خوش خيال بود. من خيلی ها را شناخته ام كه از دست شعر به پليس شكايت كرده اند. بايد مواظب بود. من شب‌‏ها شعر می خوانم. هنوز ننوشته ام. خواهم نوشت

من نقاشی می كنم. شعر می خوانم. و يكتايی را می بينم. و گاه در خانه غذا می پزم و ظرف می شويم. و انگشت خودم را می برم. و چند روز از نقاشی باز می مانم. غذايی كه من می پزم خوشمزه می شود به شرطی كه چاشنی آن نمك باشد و فلفل و يك قاشق اغماض

غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ايراد می گرفتم كه رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمايل به كبودی است. آدم چه دير می فهمد. من چه دير فهميدم كه انسان يعنی عجالتا

ايران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفكران بد و دشت های دلپذير

و همين

نيويورك، سوم رمضان

"

Sunday, October 08, 2006


نمیدونم تلاش برای بهم رسیدن سخت تره یا تلاش برای با هم بودن و یا اصلا تلاش برای این قضیه مطرحه و یا اصلا تلاش این وسط هیچکارس، یعنی هیچ فایده ای نداره، شاید یه طرفه اش فایده نداره؟ مثل چسب دوقلو، که باید حتما دوقلش با هم مخلوط بشن تا بتونن بچسبونن، معمولا یه قلش رزینه و قل دیگه کاتالیزور، ولی اینجا قضیه چسبوندن نیست، بیشتر چسبیدنه، واحتمالا همینه که کارو خراب میکنه، کی خوشش میاد کسی بهش بچسبه؟ خوب البته قبول دارم که بستگی داره کیه که میخواد بچسبه

این بحث مثل دور بسته میمونه که باطله، بنظرم این روزها یکی از تنها راه های با هم بودن که حداقل حس بدی به هیچ طرف قضیه نمیده، با هم بودن از راه دوره، یه کاره خاصی در یه زمان یکسان، مثلا هر کدوم تو خونه خودمون بشینیم و فلان سریال خاص رو در فلان ساعت خاص نگاه کنیم، یا مثل چت کردن، اجازه میدی تا دوقله چسب با هم قاطی بشن ولی کنترل کامل وجود داره و فقط کافیه دیسکانکت کنی تا کاتالیزور و رزین پونصد کیلومتر از هم دور بشن

شده که با ذوق و شوق به یه نفر بگید که فلان تابلو نقاشی رو بهترین نقاشی دنیا میدونید و اون در عوض بگه که حالش به هم میخوره از دیدنش؟ و شما حسی بهتون دست میده که انگار با ماهیتابه زدن تو صورتتون، ولی اونقدر پر رو هستید که از طرف میپرسید خوب به نظر تو کدوم تابلو بهترین نقاشی دنیاست و اون میگه فلان تابلو و شما چه خوشتون بیاد چه بدتون بیاد لال میشید

طبیعتا این پاراگراف آخر هیچ ربطی به پاراگراف اول و دوم نداشت ولی مشکل همینه که آدم نمیتونه این روزها راجع به اون چیزی که براش واقعا اهمیت داره حرف بزنه، چون اگر بزنه سریع دیسکانکتش میکنن یا با ماهیتابه میزنن تو صورتش یا تحریمش میکنن و دیگه باهاش سلام و علیک هم نمیکنن، و از همه بدتر اینکه اگر پوست کلفتی باشی و یا به عبارته دیگه پایه حرفت، عشقت، عقیدت، یا دوستیت بایستی اونوقت قضیه پیچیده تر میشه چون هیچ کدوم این تحریمات معنی واقعی برات ندارن، چون مثل چیزی میشی که فقط یه فرکانس خاص از نور ، صدا یا احساس رو دریافت میکنی و به چیزهایه دیگه پاسخ نمیدی

شدم مثل بازیگری که نقشش رو نصفه بهش دادن، میره رویه سن و شروع میکنه به بازی کردن، ولی وسط نمایش، در حالی که بقیه بازیگرا دارن ادامه میدن، اون دیگه دیالوگ نداره، به دیگران گوش میکنه، به بازیشون نگاه میکنه، نمیدونه که هنوز بازیگره، یا اینکه نقشش تموم شده، فقط یه تماشاچیه؟، هنوز رویه صحنه، قاطیه بقیه بازیگرا، ولی نقشی نداره، بقیه بدون اون ادامه میدن، هیچ مشکلی نیست اگر اون نباشه، ولی اون هنوز فکر میکنه که باید تو نمایش باشه

درست مثل یه دانه که مشتاقانه با اولین رطوبتی که بهش رسید جوونه زد، غافل از اینکه رویه یه سطح سیمانی داره جوونه میزنه، و ریشه هاش ضعیف تر از اونن که بخوان تو سیمان فرو برن، و همین که جوونه زد، دیگه برگشت ناپذیره، نمیتونه بر گرده تو دونه و نمیتونه روی سیمان هم رشد کنه

Sunday, October 01, 2006

هوراس والپول: جهان براي آنان که مي انديشند کمدي است و براي آنان که احساس مي کنند تراژدی
نقل شده از بلاگ http://citizenkaveh.blogspot.com