شدم مثل بازیگری که نقشش رو نصفه بهش دادن، میره رویه سن و شروع میکنه به بازی کردن، ولی وسط نمایش، در حالی که بقیه بازیگرا دارن ادامه میدن، اون دیگه دیالوگ نداره، به دیگران گوش میکنه، به بازیشون نگاه میکنه، نمیدونه که هنوز بازیگره، یا اینکه نقشش تموم شده، فقط یه تماشاچیه؟، هنوز رویه صحنه، قاطیه بقیه بازیگرا، ولی نقشی نداره، بقیه بدون اون ادامه میدن، هیچ مشکلی نیست اگر اون نباشه، ولی اون هنوز فکر میکنه که باید تو نمایش باشه
درست مثل یه دانه که مشتاقانه با اولین رطوبتی که بهش رسید جوونه زد، غافل از اینکه رویه یه سطح سیمانی داره جوونه میزنه، و ریشه هاش ضعیف تر از اونن که بخوان تو سیمان فرو برن، و همین که جوونه زد، دیگه برگشت ناپذیره، نمیتونه بر گرده تو دونه و نمیتونه روی سیمان هم رشد کنه
No comments:
Post a Comment