مطلب زیر برگزیده ایست از کتاب خسی در میقات نوشته جلال آل احمد با عنوان بازمانده صبح
بازمانده صبح
بزرگترین غبن این سالهای بی نمازی از دست دادن صبح ها بوده، با لطافت سرماش، با رفت و آمد چالاک مردم، پیش از آفتاب که بر میخیزی انگار پیش از خلقت بر خواسته ای، و هر روز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن، از تاریکی به روشنایی، از خواب به بیداری و از سکون به حرکت، و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه سلام میکردم و هیچ احساسی از ریا نداشتم، دیروز و پریروز هنوز باورم نمیشد که این منم و دارم عین دیگران ادب دینی به جا می آورم، دعا ها همه به خاطرم هست و سوره های کوچک و بزرگ که در کودکی از بر کرده ام، اما اکنون کلمات بر ذهنم سنگینی میکند و بر زبانم و سخت هم، نمیشود به سرعت ازشان گذشت، آن وقت ها عین وردی میخواندیشان و خلاص، ولی امروز صبح دیدم که عجب بار سنگینی مینهند بر پشت وجدان، صبح وقتی میگفتم السلام علیک یاایها النبی یک مرتبه تکان خوردم، ضریح پیش رو بود و مردم طواف میکردند و برای بوسیدن از سر و کول هم بالا میرفتند و شرطه ها مدام جوش میزدند که از فعل حرام جلو بگیرند، که یک مرتبه گریه ام گرفت و از مسجد گریختم
No comments:
Post a Comment