Sunday, April 29, 2007



پریشب رفتم فرودگاه، بدرقه یکی از دوستام که داشت میرفت، دپارچر خیلی شلوغ بود و اکثر مردم خوشحال، این گوشه و اون گوشه اما میشد تک و توکی چهره های غمناک و یا چشمان نمناک رو هم دید، اکثرا شرقی. هر چه کردم که بفهمم چه حسی دارم از اینکه اونجام نشد، احتمالا بیشتر به خاطر دوستم بود که از شادی در پوست خودش نمیگنجید، و شاید برای این بود که دیگه به این فرودگاه عادت کردم. یک ساعتی وقت داشتیم و چیزی خوردیم و گپ های آخر رو زدیم و بعد خداحافظی کردیم. حس خوبی داشتم، قبل از اینکه برگردم به شهر یه شکم سیر نشستن و برخواستن هواپیما ها رو نگاه کردم. دیروز هم دوباره باید میرفتم فرودگاه و داستان تکرار شد، رفتم فرودگاه و چند ساعتی اونجا بودم و یه نفر دیگه پرید و من برگشتم



2 comments:

Ng.A. said...

خوش به حالت...کاش برای من هم عادی می شد... من احساس می کنم هر بار سختتر می شه...اول اون روهای دلم بود که کنده می شد،هر چه به لایه های زیری می رسه دردناکتر میشه... نمی دونم دعا کنم یه روز دلی نمونه برام تا دیگه گریه نکنم یا نه

Anonymous said...

نه همچین دعایی سزاوار نیست، داشتن چنین روحیه ای نشانه سلامت دل و روحه، اگر کسی مثل من شده قطعا داره از آخرین خط دفاعیش برای نشکستن استفاده میکنه، آدم باید البته از شادی دیگران شاد بشه مخصوصا دوستان، و بر عکس باید اندوه رو هم مزه کنه و بشناسه، گاهی همینطور الکی هوا طعم غم میده و کاریش نمیشه کرد و نباید اهمیت داد، البته من اصلا اهمیتی نمیدم، چون من مدتهاست غمگین نمیشم، خوشحال هم نمیشم، ناراحت هم نمیشم، فقط میتونم کسل بشم یا بیخیاله همه چی بشم. میبینی چقدر مسخرس؟