skip to main
|
skip to sidebar
some more and some less
Wednesday, August 09, 2006
سلام بابا، میدونستی که رگهایه دستت رو از پر پیچ و خم ترین رودخونه ها بیشتر دوست دارم
سلام بابا، میدونستی که چه قدر دلم میخواد که تو رو رویه دوشم بزارم و اونقدر راه برم تا بلکه تمام خستگیه این سالهات رو جبران کنم
No comments:
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
About Me
Ali
View my complete profile
چهار دیواری
پستو
4040e
اینجا غسالخانه است
دنیای رنگارنگ
زمستان است، کنار آتش
دست نوشته های ندا
آخرین عیسی
Blanche
عصیان
شکر
حرفهای يک پنجاه و چهاری
هفتان
ناتیلوس
Blog Archive
►
2009
(2)
►
February
(2)
►
2008
(2)
►
February
(2)
►
2007
(38)
►
November
(1)
►
October
(1)
►
July
(1)
►
May
(4)
►
April
(4)
►
March
(7)
►
February
(11)
►
January
(9)
▼
2006
(98)
►
December
(12)
►
November
(8)
►
October
(12)
►
September
(10)
▼
August
(12)
هنوز یه رمقی برام موندهچون هنوز میتونم وقتی چشمام ...
آخرین نامه ای رو که براش نوشته بود گذاشت رویه میز ...
به مجنون گفتن تو که اینقدر داری در آتیش فراق لیلی ...
این یک ماهه آخر به سختی جلویه خودش رو گرفته بود تا...
کرم ها و آدم ها، چه موجودات نازنینی، چقدر شباهت و ...
در حالی که لبخند میزدم به سمتش رفتم و صبح به خیر گ...
از درها، دریچه ها، روزنه ها و پنجره هایی که وقتی ب...
فرشته رو دیدم، غمگین بود، هر چی فکر کردم نفهمیدم ...
سلام بابا، میدونستی که رگهایه دستت رو از پر پیچ و...
بی شک و البته یه پرنسسه با همه زیبایی ها و دلربایی...
همنشینه قدیمی وهمیشگی من، قوی تر، دهشتناکتر و آزار...
از این پرفکت تر میشه که آدم تو لندن زندگی کنه؟ وتا...
►
July
(19)
►
June
(23)
►
May
(2)
No comments:
Post a Comment