در حالی که لبخند میزدم به سمتش رفتم و صبح به خیر گفتم، به محض دیدن من مثل یه پرنده هراسان فرار کرد و رفت! وقتی برگشتم خونه یکراست رفتم جلو آینه و از دیدن خودم وحشت کردم، درست شکله یه قفس شده بودم، نه واقعا خوده قفس بودم، یه قفسه زنگ زده و خود خواه، یه قفس به زشتیه همه قفس های دیگه، فقط یه لحظه طول کشید تا از خودم سوال کنم که چرا قلبم به عشق پرنده میتپید و حتی معطل جواب نشدم، چون من با هر قفسی مخالفم، حتی اگر خودم باشه، حتی اگر یه قفسه عاشق باشه، سریع پنجره رو باز کردم و از طبقه هجدهم پریدم پایین، وقتی خوردم به سنگفرشه سیمانی، صدایه وحشتناکی بلند شد و یه دسته پرنده، وحشت زده از رویه درختهایه اطراف پریدن به هوا، اوه لعنت! حتی شکستنم هم پرنده ای رو ترسوند؟ لااقل این آخرین بارم بود
Monday, August 14, 2006
در حالی که لبخند میزدم به سمتش رفتم و صبح به خیر گفتم، به محض دیدن من مثل یه پرنده هراسان فرار کرد و رفت! وقتی برگشتم خونه یکراست رفتم جلو آینه و از دیدن خودم وحشت کردم، درست شکله یه قفس شده بودم، نه واقعا خوده قفس بودم، یه قفسه زنگ زده و خود خواه، یه قفس به زشتیه همه قفس های دیگه، فقط یه لحظه طول کشید تا از خودم سوال کنم که چرا قلبم به عشق پرنده میتپید و حتی معطل جواب نشدم، چون من با هر قفسی مخالفم، حتی اگر خودم باشه، حتی اگر یه قفسه عاشق باشه، سریع پنجره رو باز کردم و از طبقه هجدهم پریدم پایین، وقتی خوردم به سنگفرشه سیمانی، صدایه وحشتناکی بلند شد و یه دسته پرنده، وحشت زده از رویه درختهایه اطراف پریدن به هوا، اوه لعنت! حتی شکستنم هم پرنده ای رو ترسوند؟ لااقل این آخرین بارم بود
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment