Monday, August 14, 2006


در حالی که لبخند میزدم به سمتش رفتم و صبح به خیر گفتم، به محض دیدن من مثل یه پرنده هراسان فرار کرد و رفت! وقتی برگشتم خونه یکراست رفتم جلو آینه و از دیدن خودم وحشت کردم، درست شکله یه قفس شده بودم، نه واقعا خوده قفس بودم، یه قفسه زنگ زده و خود خواه، یه قفس به زشتیه همه قفس های دیگه، فقط یه لحظه طول کشید تا از خودم سوال کنم که چرا قلبم به عشق پرنده میتپید و حتی معطل جواب نشدم، چون من با هر قفسی مخالفم، حتی اگر خودم باشه، حتی اگر یه قفسه عاشق باشه، سریع پنجره رو باز کردم و از طبقه هجدهم پریدم پایین، وقتی خوردم به سنگفرشه سیمانی، صدایه وحشتناکی بلند شد و یه دسته پرنده، وحشت زده از رویه درختهایه اطراف پریدن به هوا، اوه لعنت! حتی شکستنم هم پرنده ای رو ترسوند؟ لااقل این آخرین بارم بود

No comments: