این یک ماهه آخر به سختی جلویه خودش رو گرفته بود تا از پشت تلفن چیزی بهش نگه، تمومه شور و شوقش رو پنهان کرده بود، شوهرش که مهندسه یه سکویه نفتی تو دریای شمال بود امروز بعد از سه ماه بر میگشت، میخواست وقتی که اومد بهش بگه، درست مثل یه هدیه. رضایتمندانه دستی به برجستگی شکمش کشید و تلاش کرد تا جنین کوچیک رو تو ذهنش مجسم کنه، الان تقریبا چهار ماهش بود! کمی از غروب گذشته بود که شوهر اومد، صبر کرد تا شامشون رو هم خوردن، بعد با خوشحالی بهش گفت؛ چیزایی که تونست تو صورتش بخونه به ترتیب شامل یه حیرت کوتاه، یه خوشحالی کوتاه، یه حیرت طولانی تر و یه تفکر نا مشخص بود، البته سعی کرد که خودش رو خیلی خوشحال نشون بده ولی چشماش نمیخندیدن، با خودش فکر کرد که این طبیعیه، شنیده بود که مردها همشون اولش یه جوری با هضمه قضیه پدر شدن مشکل دارن، به هر حال خیلی دلخور شد ولی به رویه خودش نیاورد، کلی در مورده اینکه چیا برا بچه باید بخرن صحبت کرد، تا اینکه اون گفت خیلی خستس و باید بره بخوابه، در طول شب چند بار احساس کرد که شوهرش خواب نیست ولی هر بار که نگاهش میکرد چشماش بسته بودن. صبح سر صبحونه شوهر همش داشت سرش رو میخاروند، معمولا وقتی میخواست چیزی بگه اینطوری بود، بالاخره گفت: "میدونی عزیزم من دیشب خیلی در مورد بچه فکر کردم"؛ تنش لرزید، نکنه میخواد بگه بچه نمیخواد و باید.... نه نه غیر ممکنه که ... "میدونی عزیزم من هر چی فکر کردم یادم نمیاد که دفعه آخر کی ما با هم ... میدونی که چی میگم؟" باورش نمیشد که چی داره میشنوه، حالا باید در مورده تاریخ و محل عشقبازیشون هم براش دلیل و مدرک بیاره؟ چیزی نگفت و اون بازم ادامه داد: "میدونی عزیزم، من دیشب خیلی فکر کردم، میخواستم بگم اگر مخالفتی نداری، بریم و یه تست ژنتیک از بچه و خودمون بگیریم، میدونی اینجوری هم از سلامت بچه مطمئن میشیم و هم اینکه من مطمئن میشم، میدنی که چی میگم؟" دنیا دوره سرش چرخید، چطور جرات کرد همچین چیزی بگه؟ چطور جرات کرد همچین فکری بکنه؟ بعد از سه سال با هم بودن، حالا به خیانت متهم شده بود؟ هیچی نگفت؛ شوهر صبحونش رو تموم کرد و گفت که میره شرکت و اینکه بعدا بیشتر در این مورد حرف میزنن؛ چیزی نگفت چون تصمیمش رو گرفته بود؛ وقتی شوهر از شرکت برگشت یه یاداشت رو میز بود: "میدونی عزیزم من هم هر چی فکر کردم دیدم که تو نمیتونی پدره این بچه باشی، پس خداحافظ"
Thursday, August 17, 2006
این یک ماهه آخر به سختی جلویه خودش رو گرفته بود تا از پشت تلفن چیزی بهش نگه، تمومه شور و شوقش رو پنهان کرده بود، شوهرش که مهندسه یه سکویه نفتی تو دریای شمال بود امروز بعد از سه ماه بر میگشت، میخواست وقتی که اومد بهش بگه، درست مثل یه هدیه. رضایتمندانه دستی به برجستگی شکمش کشید و تلاش کرد تا جنین کوچیک رو تو ذهنش مجسم کنه، الان تقریبا چهار ماهش بود! کمی از غروب گذشته بود که شوهر اومد، صبر کرد تا شامشون رو هم خوردن، بعد با خوشحالی بهش گفت؛ چیزایی که تونست تو صورتش بخونه به ترتیب شامل یه حیرت کوتاه، یه خوشحالی کوتاه، یه حیرت طولانی تر و یه تفکر نا مشخص بود، البته سعی کرد که خودش رو خیلی خوشحال نشون بده ولی چشماش نمیخندیدن، با خودش فکر کرد که این طبیعیه، شنیده بود که مردها همشون اولش یه جوری با هضمه قضیه پدر شدن مشکل دارن، به هر حال خیلی دلخور شد ولی به رویه خودش نیاورد، کلی در مورده اینکه چیا برا بچه باید بخرن صحبت کرد، تا اینکه اون گفت خیلی خستس و باید بره بخوابه، در طول شب چند بار احساس کرد که شوهرش خواب نیست ولی هر بار که نگاهش میکرد چشماش بسته بودن. صبح سر صبحونه شوهر همش داشت سرش رو میخاروند، معمولا وقتی میخواست چیزی بگه اینطوری بود، بالاخره گفت: "میدونی عزیزم من دیشب خیلی در مورد بچه فکر کردم"؛ تنش لرزید، نکنه میخواد بگه بچه نمیخواد و باید.... نه نه غیر ممکنه که ... "میدونی عزیزم من هر چی فکر کردم یادم نمیاد که دفعه آخر کی ما با هم ... میدونی که چی میگم؟" باورش نمیشد که چی داره میشنوه، حالا باید در مورده تاریخ و محل عشقبازیشون هم براش دلیل و مدرک بیاره؟ چیزی نگفت و اون بازم ادامه داد: "میدونی عزیزم، من دیشب خیلی فکر کردم، میخواستم بگم اگر مخالفتی نداری، بریم و یه تست ژنتیک از بچه و خودمون بگیریم، میدونی اینجوری هم از سلامت بچه مطمئن میشیم و هم اینکه من مطمئن میشم، میدنی که چی میگم؟" دنیا دوره سرش چرخید، چطور جرات کرد همچین چیزی بگه؟ چطور جرات کرد همچین فکری بکنه؟ بعد از سه سال با هم بودن، حالا به خیانت متهم شده بود؟ هیچی نگفت؛ شوهر صبحونش رو تموم کرد و گفت که میره شرکت و اینکه بعدا بیشتر در این مورد حرف میزنن؛ چیزی نگفت چون تصمیمش رو گرفته بود؛ وقتی شوهر از شرکت برگشت یه یاداشت رو میز بود: "میدونی عزیزم من هم هر چی فکر کردم دیدم که تو نمیتونی پدره این بچه باشی، پس خداحافظ"
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
:)
باید یه کم سوزاننده تر می نوشت یاداشتشو
Post a Comment