skip to main
|
skip to sidebar
some more and some less
Thursday, July 20, 2006
دیروز صبح آتش بس بود
حتی بعد از ظهر هم آتش بس بود
اما عصر منو شدیدا با نگاهش بمباران کرد
No comments:
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
About Me
Ali
View my complete profile
چهار دیواری
پستو
4040e
اینجا غسالخانه است
دنیای رنگارنگ
زمستان است، کنار آتش
دست نوشته های ندا
آخرین عیسی
Blanche
عصیان
شکر
حرفهای يک پنجاه و چهاری
هفتان
ناتیلوس
Blog Archive
►
2009
(2)
►
February
(2)
►
2008
(2)
►
February
(2)
►
2007
(38)
►
November
(1)
►
October
(1)
►
July
(1)
►
May
(4)
►
April
(4)
►
March
(7)
►
February
(11)
►
January
(9)
▼
2006
(98)
►
December
(12)
►
November
(8)
►
October
(12)
►
September
(10)
►
August
(12)
▼
July
(19)
پنجره ها رو باز کردم، تا بلکه یه کم هوا بیاد تو ...
وقتی ازکنارم رد میشد تا اونجا که میشد از من فاصل...
در حالی که به زحمت خودم رو تو فاصله بین تخت و دیوا...
آره، میدونم دیر یا زود باید عادت به دیدنت رو ترک ک...
کلید دوباره بازی در آورده بوداصلا خیال نداشت داخله...
یه بلیط تو دستم بود و تو ایستگاه وایستاده بودم، من...
زندگیم بخش بخشههر بخش یه زندگیه کامل ولی کوچیکهیه...
در حالی گمشده ام را میجویم که دیگر خود به تمامی گم...
وقتی رسیدم همه جا پر از آدم بود، عده ای از روبه رو...
دیروز صبح آتش بس بودحتی بعد از ظهر هم آتش بس بودام...
یه فیلسوف چینی-ایرانی که مدتی مقیم کانادا گردیده و...
وقتی بالاخره صحبتش تموم شد و برگشت، گفت: شرمندم، ن...
از من پرسید: شنا بلدی؟از اون سوالهایی بود که دوست ...
زنده باد تولد پنج سالگیم !!! امروز تولد پنج سالگیم...
همش تقصیر خودم بود، آخه خودم بودم که ازش قول گرفتم...
تازگیها شروع کردم به ترسیدن، ترسم بیشتر از اینه که...
کسی که چیزی را میشکند تا دریابد آن چیز چیست، پای ...
وایستاده بودم اونجا ، همینطوری ، شاید چون سایه بود...
توی تاریکی ، موجودی داشت پرواز میکرداز خودش میپرسی...
►
June
(23)
►
May
(2)
No comments:
Post a Comment