Saturday, July 01, 2006


توی تاریکی ، موجودی داشت پرواز میکرد
از خودش میپرسید که چرا اینقدر تاریک بود
از خودش میپرسید که کبوتری مثل اون
در یک شب سیاهه قیرگون
چرا و به کجا پرواز میکنه
نمیدونست به کدوم سمت میره
نمیتونست حتی بالهایه سفیدش رو ببینه
شبی بود بدون ماه
شبی بود بدون ستاره
شبی بود بدون باد
ولی بارون نم نم میبارید
پس شاید آسمون ابری بود
ابری ضخیم، آبستن بارون
تعجب کرد که پرهاش هنوز نشدن خیس و سنگین
با خودش گفت: شاید با فریادی یا نغمه ای
شاید کبوتری، شاید گنجشکی، شاید همنوعی
به یاریم بیاد
پس نفسی عمیق کشید و آواز سر داد
آما چه آوازی بود؟ که آواز نبود
صدایی بود چون جیغ که از سینه اش بیرون جهید
فریادی بود ترسناک
صدایی بود غریب
که صد ها بار تکرار شد
ولی صدای کبوتر نبود
لب فرو بست
با خود گفت: شاید اگر اوج بگیرم
از زمین دور شوم
از ابر ها عبور کنم
ماه را ببینم
ستاره ها را سلام کنم
اینگونه شاید راه را بیابم
پس اوج گرفت
که سرش به جایی خورد
اوج کوتاه بود
سقف آسمان چه نزدیک بود
سقفی چون سنگ سخت
سقفی چون یخ سرد
تاب پروازش نبود
گفت که به سوی زمین بر گردم
و چه زود به زمین خورد
زمینی چون سنگ سخت
زمینی چون یخ سرد
باخودش گفت: زمین و آسمان اینجا چه نزدیکند
بالهایش درد میکرد
خواست که با نوکش نوازشی دهد به پرهایش
اما نوکی در کار نبود
به جای نوک دهانی بود بزرگ
و دندانهایی ریز
وکدام پر؟ پری نبود
که چرم بود
که پوست بود
و تنش پوشیده از مو
عجیب بود
عجیب بود
کابوسی سیاه بود برای کبوتره سفید
باران پیوسته میبارید
تکانی به بالهایش داد و دوباره پرید
لااقل پروازش واقعی بود
مدتی در سکوت پرید
ناگهان پرنده ای دیگر پرواز کنان در کنارش آمد
او را نمیدید ولی احساسش میکرد
پرنده گفت: ای برادرم، ای خفاش، به کجا میروی با این شتاب
با خودش گفت: چه؟ مرا چه نامید؟ خفاش
سخت بر آشفته بود
دهان باز کرد تا بگوید که خفاش نیست
که کبوتر است
دهان که باز کرد
جیغی بود که فریاد کنان خارج شد
که میگفت : من کبوترم، من خفاش نیستم، من به سوی طلوع میروم
آن یکی خندید
خنده ای چون سوت
همچون لغزش تکه ای فولاد
بر روی تکه ای فولاد
سپس آن یکی گفت: تو اگر کبوتری پس من سیمرغم
و گفتی طلوع
هیچ چیز در این غار طلوع نمیکند
کبوتر سخت بر آشفت
ناگهان از خواب پرید
شب بود
چون قیر
و هزاران خفاش
چون او
صف به صف در خواب
آویخته به سقف و دیوار
خفاشی پیر
در کنارش بود
گویی که در تمام خواب با او بود
گفت: خفاشه جوان، سالها بود که خفاشی از طلوع خوابی ندیده بود
تو طلوع را ندیدی
و طلوع را نخواهی دید
چون هزار نسل خفاش در این غار کور به دنیا آمده اند
تو هم کور به دنیا آمده ای
پس بخواب که اگر هم طلوع شود
من و تو آن را نخواهیم دید

2 comments:

Anonymous said...

na
na.....
............

shayad ham behtar baashe yaad begiram ke bepaziram :I

Anonymous said...

Looks nice! Awesome content. Good job guys.
»