Tuesday, July 11, 2006

همش تقصیر خودم بود، آخه خودم بودم که ازش قول گرفتم که: دیگه برا هیچ کس درد و دل نکنه، که اگه دلش گرفت برا هیچ کس اعترافش نکنه، خودم بودم که بهش گفتم اینجا حرف دل مثل طاعون میمونه، مثل جذام ترسناکه، که اگه با کسی درد و دل کنه طرف ازش فرار میکنه، که حتی دیگه جواب سلامش رو هم نمیده، یا اینکه به خودش اجازه میده که وارد حریمت بشه، که هروقت دلش خواست ازت سوالای خصوصی بکنه یا رازهات رو با دیگران تعریف کنه و بخنده، برا همین ها خودم بهش گفتم که هر چی داره بریزه تودلش و همونجا حبسشون کنه

و حالا دیگه چیزی بهم نمیگه، باهام حرف نمیزنه، باهام درد و دل نمیکنه، به درد و دلم گوش نمیکنه، وقتی نگاهش میکنم، نگاهش رو ازم میدزده، اینطوری عذابم میده، مطمئنم میکنه که حرف برا گفتن زیاد داره، چند دفعه خواستم سر صحبت رو باز کنم، میخواستم بگم که اشتباه کردم، میخواستم بگم که دروغ گفتم، ولی هر بار لیز میخوره ، هر بار فرار میکنه

اگه یه لحظه تو چشمام نگاه میکرد، اونوقت میتونستم ازش حرف بکشم، از اون دفعه آخر دیگه تو چشمام نگاه نمیکنه، دستم رو خونده ولی تنها راه حل همینه

تا اینکه بالاخره دیروز ، صبح خیلی زود بیدار شدم ، در حالی که هنوز خواب و بیدار بود به بهونه شونه کردن موهام کشوندمش جلو آینه و منتظر موندم، تا بهم نگاه کنه، خواب آلود بود و با چشمهای پف کرده ، با چشمهای سنگین ، و اشتباهش رو مرتکب شد، چشمهامون که تلاقی کرد، بهش گفتم که چشماش چقدر سنگینه ، بهش گفتم که چقدر خوابش میاد، بهش گفتم که الان باید بخوابه، و خوابش کردم، بهش گفتم که حرف بزنه، بهش گفتم که بهم بگه، و اون شروع کرد به گفتن، نمیدونم چقدر طول کشید، ولی حسابی حرف زد، و من گوش کردم، منم حرف زدم، و اون گوش کرد، اعتراف کرد، منم اعتراف کردم، تا اینکه هر دو خالی شدیم، تا اینکه هر دو سبک شدیم

گفتم حالا وقتشه که از خواب بیدارش کنم، گفتم شاید بیشتر از این خطرناک باشه، بهش گفتم حالا بیدار شو، و اون خندید، گفت که از اول هم بیدار بوده، گفت که اصلا بخواب نرفته ، گفت که همش برنامه خودش بوده، و من چیکار میتونستم بکنم، جز اینکه لبخند بزنم

2 comments:

Ng.A. said...

khoshhaalam aakharesh ba labkhand tamoom shode :)

Anonymous said...

Interesting site. Useful information. Bookmarked.
»