Wednesday, June 21, 2006

امروز خاصتم یکم هیپنوتیزم کار کنم ، پس کتاب آموزش هیپنوتیزم رو برداشتم و چند فصلش رو خوندم، بعدفکر کردم یکم تمرین کنم، برا همین رفتم جلویه آینه و به عکسی که اونتو دیدم گفتم که: حالا چشمات سنگین میشن و تو میخوابی، همینطورم شد! بعد ازش پرسیدم به ترتیب بگو که چیا دلت میخواد؟ و اون شروع کرد به گفتن، اولین چیزی که میخواست یه بستنی میوه ای بود، با خودم گفتم فکر بدی نیست رفتم بیرون و بستنی خریدم؛ وقتی برگشتم اون هنوز داشت آرزوهاش رو میشمرد

1 comment:

Ng.A. said...

chera naistadi ke baghieie aarezoohash ro ham goosh bedi?! :I

PS.mishe behet link bedam lotfan?! :)