زنده باد تولد پنج سالگیم !!! امروز تولد پنج سالگیم رو جشن گرفتم، آخرین بار حداقل یک سال و نیم پیش بود که پنج سالگیم رو جشن گرفته بودم، معمولا به ندرت موقعیتی پیش میاد تا بتونم پنج سالگیم رو جشن بگیرم و البته گاهی هم پیش اومده که چند بار در سال پنج سالگیم رو جشن گرفته باشم، دلیلشم اینه که بزرگداشت پنج سالگی من احتیاج به فراهم اومدن شرایط خاصی داره که ندرتا پیش میاد، شرایطی که زندگیم رو شبیه به دوران طلائیش میکنه
در پنج سالگی یه توازن فوق العاده ای در زندگی بود، در پنج سالگی نه اونقدر عاقلی که زندگی و مشکلاتش رو بفهمی و نه اونقدر کم عقل که نفهمی دور و برت چه خبره و اینکه چی دوست داری و چیکار دلت میخواد بکنی. دورانی بود که آرزو ها همگی در کمترین زمان ممکن تحقق پذیر بودن، دورانی بود که هر چی اراده میکردی مهیا میشد و حتی خیلی وقتها بدون اینکه بدونی واقعا چقدر آرزویه یه چیزی رو داری ، به اون میرسیدی که مثل یه هدیه غیر منتظره بود
عجب دورانی بود پنج سالگی، نه کوچیک بودی نه بزرگ، همه چیز در بهترین اندازه، خواب و بیداری، غم و شادی، تنهایی به اندازه ، با دیگران بودن به اندازه، مدرسه نبود ولی کودکستان بود که میرفتی برایه لذتش و نه از سره اجبار ، زندگی شبیه رویایی بود که هر لحظه میتونست تبدیل به واقعیت بشه و شبیه به واقعیتی بود که هر لحظه میتونست تبدیل به رویا بشه، دورانی بود که آرزوها در اندازه خودت بودن و مهم این بود که عملی میشدن، دورانی بود که در زمان حال زندگی میکردی، گذشته و آینده وجود نداشت، ترسی نبود، حسادتی نبود، خصاصتی هم نبود
اما روزها و سالها گذشتن و همه چیز به مرور ایام تغییر کرد، رویاها با واقعیات تضاد پیدا کردن و در اکثر مواقع شکست خوردن، دیگه نمیتونستی آرزو کنی و بهش برسی مگر پس از تلاشی غیر منصفانه سخت یا به قیمتی غیر منصفانه سنگین یا مگر بعد از انتظاری غیر قابل تحمل طولانی، این روزها باید دائم به فردا و دیروز فکر کنی، مشکل میتونی تو یه لحظه چیزی رو بخوای و لحظه بعد از داشتنش نا امید نشی و خبری از هدیه غیر منتظره نیست
با اینحال هیچ وقت ناامیده ناامید نشدم، برا همینه که همیشه سالی و یا دوسالی یه بار، پیش میاد که آرزویه یه چیزی بکنم و بهش برسم یا هدیه غیر منتظره بگیرم، و امروز یکی از اون روزها بود، امروز هدیه غیر منتظره داشتم، هدیه این بود که با صدای یه فرشته از خواب بیدار بشم، که شدم و فوق العاده بود، پس امروز یه بار دیگه به دوران طلائی برگشتم، پس زنده باد پنج سالگیم، زنده باد پنج سالگیم
در پنج سالگی یه توازن فوق العاده ای در زندگی بود، در پنج سالگی نه اونقدر عاقلی که زندگی و مشکلاتش رو بفهمی و نه اونقدر کم عقل که نفهمی دور و برت چه خبره و اینکه چی دوست داری و چیکار دلت میخواد بکنی. دورانی بود که آرزو ها همگی در کمترین زمان ممکن تحقق پذیر بودن، دورانی بود که هر چی اراده میکردی مهیا میشد و حتی خیلی وقتها بدون اینکه بدونی واقعا چقدر آرزویه یه چیزی رو داری ، به اون میرسیدی که مثل یه هدیه غیر منتظره بود
عجب دورانی بود پنج سالگی، نه کوچیک بودی نه بزرگ، همه چیز در بهترین اندازه، خواب و بیداری، غم و شادی، تنهایی به اندازه ، با دیگران بودن به اندازه، مدرسه نبود ولی کودکستان بود که میرفتی برایه لذتش و نه از سره اجبار ، زندگی شبیه رویایی بود که هر لحظه میتونست تبدیل به واقعیت بشه و شبیه به واقعیتی بود که هر لحظه میتونست تبدیل به رویا بشه، دورانی بود که آرزوها در اندازه خودت بودن و مهم این بود که عملی میشدن، دورانی بود که در زمان حال زندگی میکردی، گذشته و آینده وجود نداشت، ترسی نبود، حسادتی نبود، خصاصتی هم نبود
اما روزها و سالها گذشتن و همه چیز به مرور ایام تغییر کرد، رویاها با واقعیات تضاد پیدا کردن و در اکثر مواقع شکست خوردن، دیگه نمیتونستی آرزو کنی و بهش برسی مگر پس از تلاشی غیر منصفانه سخت یا به قیمتی غیر منصفانه سنگین یا مگر بعد از انتظاری غیر قابل تحمل طولانی، این روزها باید دائم به فردا و دیروز فکر کنی، مشکل میتونی تو یه لحظه چیزی رو بخوای و لحظه بعد از داشتنش نا امید نشی و خبری از هدیه غیر منتظره نیست
با اینحال هیچ وقت ناامیده ناامید نشدم، برا همینه که همیشه سالی و یا دوسالی یه بار، پیش میاد که آرزویه یه چیزی بکنم و بهش برسم یا هدیه غیر منتظره بگیرم، و امروز یکی از اون روزها بود، امروز هدیه غیر منتظره داشتم، هدیه این بود که با صدای یه فرشته از خواب بیدار بشم، که شدم و فوق العاده بود، پس امروز یه بار دیگه به دوران طلائی برگشتم، پس زنده باد پنج سالگیم، زنده باد پنج سالگیم
2 comments:
Nice! Where you get this guestbook? I want the same script.. Awesome content. thankyou.
»
Great site loved it alot, will come back and visit again.
»
Post a Comment