Sunday, September 03, 2006


چقدر خوشحال بود، منو به دوستش نشون داد و گفت: اونو ببین، یکی دیگه از اونهاییه که آدمش کردم، بهش یاد دادم که پاشو از گلیمش دراز تر نکنه، حالا دیگه یاد گرفته که حد و حدوده خودش رو بشناسه، دیگه حرف نمیزنه، دیگه نمینویسه، و دیگه فکر هایه عوضی نمیکنه

و من خوشحال بودم که اون خوشحاله . خوشحال بودم که نمیدونه من هنوز آدم نشدم، که من هنوز حرف میزنم، فریاد میزنم، می افتم، آویزون میشم، پرت میشم، کوبیده میشم، زوزه میکشم، دعا میکنم، التماس میکنم، مینویسم، میخونم

No comments: