Saturday, September 30, 2006


خیلی ظریف بود و خیلی سفید، بطوری که فکر میکردی اگر دستشو جلویه آفتاب بگیره حتما نور ازش رد میشه. موهاش بینهایت طلایی بود و حتی مژه هایه بلندش هم طلایی بودن، از همه استثنایی تر لبهاش بود، به جرات میشد بگی که یکی از کوچیک ترین و غنچه ای ترین دهن های عالم رو داشت بطوری که اگر مسابقه ای در این زمینه برگذار میشد، حتما یه پایه فینال بود

ولی این چیزا نظرمو به اون جلب نکرده بود، نظرم وقتی بهش جلب شد که دیدم داره وحشت زده به سقفه اتوبوس نگاه میکنه، نگاهش رو که تعقیب کردم دیدم که مشغول پاییدن پروازه زنبوری بود که از بخت بده هردوشون تو اتوبوس گیر افتاده بود. زنبوره هر چند لحظه یکبار وحشیانه شیرجه ای به طرف پنجره میزد و با فاصله یه وجب از صورته دختر رد میشد. حسابی عصبی شده بود و نمیتونست یه لحظه از زنبوره چشم برداره، چند لحظه بعد از تویه کوله پشتیش یه شاله بلند و زرد رنگ در آورد و اونو چند بار دوره سر و گردنش پیچید، به ایستگاهی رسیدیم و من باید پیاده میشدم، نفهمیدم بعدش چی شد

1 comment:

Ng.A. said...

ajab daastaani! ;D