Sunday, September 03, 2006


به من گفت که اگر این قدر از هم دور نبودیم، که اگر دیدارمون غیر ممکن نبود، اونوقت غیر ممکن بود که بهم آشنایی بده، که اجازه بده باشم، که باشیم، و من، اولش خواستم مخالفت کنم، بگم که درست نیست، ولی بعدش دیدم درسته، دیدم که دروغ نمیگه

مگه نه اینکه وقتی تنها بودم، تا اونجا که گلوم اجازه می داد، بلند فریاد میکشیدم، فریاد بکشم بدون اینکه انتظار جواب داشته باشم، نه اینکه جواب نخوام، نه نه، اتفاقا تک تک سلولهام گوش میدادن تا بلکه جوابی بیاد، ولی حداقل اگر جوابی نیومد، میتونی تقصیر رو بندازی گردن صدات که به جایی نرسیده، مجبور نباشی که کسی رو محکوم کنی، اما اگر بدونی صدات به جایی میرسه، اونوقت صدات رو میاری پایین، تبدیل به زمزمه میکنی، و بعد کلا ساکت میشی

تا وقتی مطمئن بودیم که به اندازه کافی از هم دوریم، تا وقتی که همو نمیشناختیم، چقدر از با هم بودن لذت بردیم، ولی همچین که فکر کردیم همو میشناسیم، و یا حتی وقتی تازه شروع کردیم به شناختنه همدیگه، همون لحظه شروع کردیم به بستن چمدونامون، چون فکر میکردیم که اشتباهی شده، که طرف اونی که فکر میکردیم نبوده، که انتظاره از این بهتر رو داشتیم و لیاقته از این بهتر رو داریم، که اگر بیشتر معطل کنیم باختیم، و تا هنوز هیچ احساسه بدی نداریم، بهتره که همه چیز رو همینجا تموم کنیم

No comments: