پریروزا تولدم بود و خوب اصلا نه لزومی داشت و نه کسی بهم التماس کرده بود که تو رو خدا، حالا بیا یه شعری هم به این مناسبت بگو
که مثلا اگر هم قرار بود که شعری در افتخاره این روز بگم، باید یه چیزی شاد، یا هرچی بهتر از این میبود
ولی چه کنم که چیزی که اومد همین بود و کاریش هم نمیشد کرد
نمیشد دستکاریش کرد، چون فلبداهه بود، و شاید واقعا وصف الاحال من بود، به هر حال اینهم از شعر واره ای که در افتخاره تولد بنده، توسط بنده "در" شده است:
عصر گاهی بود آن دم، که چشمانم به دنیا باز شد
پاره روحه تیره روزی، با تنم دمساز شد
چون که تن تنگی گذاره روحه نا آرام شد
که مثلا اگر هم قرار بود که شعری در افتخاره این روز بگم، باید یه چیزی شاد، یا هرچی بهتر از این میبود
ولی چه کنم که چیزی که اومد همین بود و کاریش هم نمیشد کرد
نمیشد دستکاریش کرد، چون فلبداهه بود، و شاید واقعا وصف الاحال من بود، به هر حال اینهم از شعر واره ای که در افتخاره تولد بنده، توسط بنده "در" شده است:
عصر گاهی بود آن دم، که چشمانم به دنیا باز شد
پاره روحه تیره روزی، با تنم دمساز شد
چون که تن تنگی گذاره روحه نا آرام شد
درد و رنجم از همان روزه نخست اغاز شد
No comments:
Post a Comment