Monday, July 03, 2006

وایستاده بودم اونجا ، همینطوری ، شاید چون سایه بود ، شایدم نه ، فقط وایستاده بودم و میخ جلو رو نگاه میکردم ، ماشینا که رد میشدن فقط یه نواره رنگی ازشون میدیدم ، نواره سفید ، نواره قرمز ، نواره سبز ، نواره ... ، بعد شنیدم یه نفر داد میزنه: هی آقا جون! سوار شو دیگه! ، بعد یه صدایه دیگه گفت: بابا بنده خدا نابیناس ، یه نفر بره پایین دستش رو بگیره تا بتونه سواره اتوبوس بشه ، من همینطور که به جلو خیره بودم گفتم: آقا برو ! من جایی نمیرم، تازه بلیط هم ندارم! رضایت نمیدادن که یه نابینا رو تو یه بعد از ظهر گرم ول کنن و برن ولی بالاخره اصرار هم حدی داشت . اتوبوس که رفت یه نگاهی به تابلوی ایستگاه که درست پشت سرم بود انداختم باید میرفتم که یه سایه دیگه پیدا کنم

3 comments:

Anonymous said...

aakh aakh....be donbale saaye....otooboosi ke miravad va mosaferaani ke negarane aadam,be aan marde naa binaa fekr mikonan....
kheili badjens o birahmi vaghean! ;p

Ali said...

azzizam man oonghadram badjens nistam, in faghat ye dastane o bas, hargooneh shebahat bein man va shakhsiyat dastan serfan tasadofiyeh , vali be har hal saaye ha ro az dastesh nemidam hata agar tooye istgah bashe!

Anonymous said...

Your are Excellent. And so is your site! Keep up the good work. Bookmarked.
»