وایستاده بودم اونجا ، همینطوری ، شاید چون سایه بود ، شایدم نه ، فقط وایستاده بودم و میخ جلو رو نگاه میکردم ، ماشینا که رد میشدن فقط یه نواره رنگی ازشون میدیدم ، نواره سفید ، نواره قرمز ، نواره سبز ، نواره ... ، بعد شنیدم یه نفر داد میزنه: هی آقا جون! سوار شو دیگه! ، بعد یه صدایه دیگه گفت: بابا بنده خدا نابیناس ، یه نفر بره پایین دستش رو بگیره تا بتونه سواره اتوبوس بشه ، من همینطور که به جلو خیره بودم گفتم: آقا برو ! من جایی نمیرم، تازه بلیط هم ندارم! رضایت نمیدادن که یه نابینا رو تو یه بعد از ظهر گرم ول کنن و برن ولی بالاخره اصرار هم حدی داشت . اتوبوس که رفت یه نگاهی به تابلوی ایستگاه که درست پشت سرم بود انداختم باید میرفتم که یه سایه دیگه پیدا کنم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
3 comments:
aakh aakh....be donbale saaye....otooboosi ke miravad va mosaferaani ke negarane aadam,be aan marde naa binaa fekr mikonan....
kheili badjens o birahmi vaghean! ;p
azzizam man oonghadram badjens nistam, in faghat ye dastane o bas, hargooneh shebahat bein man va shakhsiyat dastan serfan tasadofiyeh , vali be har hal saaye ha ro az dastesh nemidam hata agar tooye istgah bashe!
Your are Excellent. And so is your site! Keep up the good work. Bookmarked.
»
Post a Comment