Sunday, July 30, 2006

پنجره ها رو باز کردم، تا بلکه یه کم هوا بیاد تو
ولی در عوض یه کم هوایی هم که بود رفت بیرون
وقتی ازکنارم رد میشد تا اونجا که میشد از من فاصله گرفت، من که از این همه عاقبت اندیشی تحت تاثیر قرار گرفته بودم تشکر کنان گفتم: نه خودتون رو اذیت نکنید، من قبلا به شما مبتلا شدم

Friday, July 28, 2006

در حالی که به زحمت خودم رو تو فاصله بین تخت و دیوار جاداده بودم و در حالی که از رادیو زمزمه ای از جیپسی کینگ به گوش میرسید شروع کردم به نوشتن
"
نمیدونم بیشتر دوست داشتم که خودم رو در زیر آفتابه داغه دشتهایه سرنگتی اینور و اونور بکشم یا اینکه تویه یه باغ وحش، در حالی که یه عالمه بچه منو به همدیگه نشون میدن یه گوشه تو سایه وایسم و متفکرانه شاخ و برگ وارداتی از آفریقا رو مزمزه کنم؛ ولی اگر قرار بود یه جغد با چشم هایه درشت و همیشه بیدار باشم و اینکه تمام شب چشم بدوزم تو دله تاریکیه شب تا اینکه یه موشه کوچیک و بی احتیاط از لونش بیاد بیرون اونوقت شاید فقط اونقدر نگاهش میکردم تا دوباره تو تاریکی گم بشه؛ اما وقتی شتر بودم ، یه شتر واقعی با یه کوهان بزرگ، اونوقت قطعا برنامه هایه رژیمی رو برایه آب کردن کوهانم فراموش میکردم و همونطور که بود نگهش میداشتم تا بتونم نزدیک غروب در حال قدم زدن به سایه بلندش رویه شنها نگاه کنم؛ ولی به عنوان یه بز مشکل بود که بین افتخار کردن به تولید بهترین پنیره بزی و یا لذته جویدن پوست آدامس یکی رو انتخاب کرد؛ در عوض زنبور بودن خیلی سرراست بود چون دو تا کاره مهم داشتم یکی نیش زدن دشمنانه قدیمی و دومی دنباله مامانه گمشدم گشتن ولی به هر حال عسل ساختن اصلا تو برنامم نبود
"
دیوونه نشدم، داشتم در مورد تناسخ فکر میکردم

Wednesday, July 26, 2006

آره، میدونم دیر یا زود باید عادت به دیدنت رو ترک کنم
از طرف دیگه میدونم که فقط باید چیزهایه بد رو ترک کرد
و تو بهترین هایی
اصولاعادت اینجا کلمه درستی نیست
نیاز صحیح تره
ولی چطور میتونم حیاتی ترین نیازم رو کنار بزارم
مثل اینه که یه روز از خواب پاشی و بگی از امروز نفس نمیکشم
آره، میدونم بدون تو همون چند لحظه اول کارم تمومه

Tuesday, July 25, 2006


کلید دوباره بازی در آورده بود
اصلا خیال نداشت داخله قفل بچرخه
چند بار عقب و جلو بردن و تکون تکون دادن هم هیچ فایده نکرد
اصلا شک کردم که شاید کلیدی اشتباه رو انداختم به قفل
ولی فورا متوجه احمقانه بودنه فکرم شدم
چون من اصلا یه کلید بیشتر نداشتم
در حقیقت من فقط یک در رو میتونستم باز کنم یا قفل کنم
در همین حین کلید هم که انگار اشتباهه مشابهی کرده بود، چرخید و در باز شد

Sunday, July 23, 2006


یه بلیط تو دستم بود و تو ایستگاه وایستاده بودم، منتظر اومدن اتوبوس بودم، فکر نمیکردم تو بیای، ولی تو اومدی، یادم نیست که اتوبوس هم اومد یا نه، چون وقتی به خودم اومدم نه تو بودی و نه اتوبوس، فقط من بودم ، یه ایستگاه خالی و یه بلیط تو دستم

Saturday, July 22, 2006


زندگیم بخش بخشه
هر بخش یه زندگیه کامل ولی کوچیکه
یه آغاز داره، پیشرفت میکنه و یه پایان
و بعد یه زندگیه کوچیکه دیگه شروع میشه
وقتی به زندگیم نگاه میکنم
یه پازل میبینم
که بعضی جاهاش با دونه هایه پازل پر شدن
که یه عالمه جایه خالی داره
که یه عالمه دونه جاهایه اشتباه رو پر کردن
و یه عالمه دونه تکراری داره
بعضی دونه ها خیلی شادن
بعضی دونه ها شکست واقعی هستن
بعضی ها فراموش شدن
و بعضی ها بوی عشق میدن

Friday, July 21, 2006


در حالی گمشده ام را میجویم که دیگر خود به تمامی گم شده ام
مگر گمشده ام نیز گمشده ای داشته باشد
آنگاه که می داند؟ بلکه در جستجویش مرا بیابد


وقتی رسیدم همه جا پر از آدم بود، عده ای از روبه رو میومدن و عده ای به روبه رو میرفتن ، چهره ها به طور مشکوکی شبیه هم بود، همه دو تا چشم دوتا گوش و دهن و دماغ داشتن ، اکثرا دوتا دست و دوتا پا هم داشتن، که متناوبا حرکت میکرد، صورت ها مثل خمیرهایه رنگی بود، از همه رنگ و از همه فرم، بدنها شباهتی نداشت، بعضی کوچیک، بعضی بزرگ، بعضی فرز، بعضی کند، بعضی چاق، بعضی لاغر و بعضی ستبر، بعضی ها فقط لباسشون دیده میشد و بعضی اصلا لباسشون دیده نمیشد، بعضی تلاش میکردن که دیده بشن و بعضی هر کاری میکردن تا گم بشن و من احساسه غریبگی کردم نمیدونستم که اونا از یه سیاره دیگن یا من

Thursday, July 20, 2006


دیروز صبح آتش بس بود
حتی بعد از ظهر هم آتش بس بود
اما عصر منو شدیدا با نگاهش بمباران کرد

Tuesday, July 18, 2006

یه فیلسوف چینی-ایرانی که مدتی مقیم کانادا گردیده و مدتها از بیماری عشقه مضمن رنج همی کشیده فرموده: دندان که پوسیده شود کشیدنش واجب گردد، قلبی که عاشق گردد هرگز پوسیده نشود

Monday, July 17, 2006

وقتی بالاخره صحبتش تموم شد و برگشت، گفت: شرمندم، نمیتونستم جواب ندم

گفتم: این یکی از همون روشهایه شناکردنه که من بلد نیستم و نمیخوام هم که یاد بگیرم

گفت: چی؟ مبایل رو میگی؟ مبایل چه ربطی به شنا کردن داره؟

گفتم: مگه خودت چند دقیقه پیش نگفتی که شنا کردن خیلی مهمه چون در موقعیت های حساس آدم رو نجات میده، چون کمک میکنه که آدم راهش رو به ساحل نجات طی کنه؟

گفت: راستی؟ من یه همچو چیزی گفتم؟ خوب باشه قبول، حالا چی میخوای بگی؟

گفتم: تو زندگی خیلی از این روشهایه شنا هست که هدفه همشون کمک به ما برای نجات خودمونه، برای بهتر زندگی کردنه، برای اینه که در رودخونه ها شنا کنیم و به دریا برسیم، و اگر ازم میپرسی کدوم رودخونه ها باید بگم که رودخونه هایه زیادی میشناسم

گفت: مثال میزنی؟

گفتم: البته، یکیشون رودخونه هنره، رودخونه ای که اساسش زیبایی و زیبایی شناسیه و از این طریق آدم رو به سوی کمال و زیبایی مطلق هدایت میکنه، شناگرهایه ماهره این رودخونه رو به اسم هنرمند میشناسیم، که در گروه هایه متفاوتی هستن و از روشهایه شنایه مختلفی استفاده میکنن، و خیلی هاشون نجات غریق هم هستن، اونهاییشون که عاشق هنرن و از هنرشون برای نجات غریق هم استفاده میکنن، این هنرمند ها تویه رودخونه هنر به سمت دریای کمال شنا میکنن، در جهت رودخونه میرن و دیگران رو هم نجات میدن، اما هستن کسایی که خودشون رو هنر مند میشناسن، البته اندک آشنایی با هنر دارن، خودشون رو به رودخونه هنر میزنن، ولی به جایه اینکه در جهت رودخونه شنا کنن، یعنی به سمت کمال و زیبایی، در عوض فقط از عرض رودخونه عبور میکنن و خودشون رو به ساحله دیگه هنر که ساحله شهرت و ثروته میرسونن، کسایی که شنا کردن براشون وسیله ای برایه رسیدن به چیزهایه دیگس، اینا کسی رو نجات نمیدن فقط گمراه میکنن و یا تیغ میزنن، و این از اون دسته شنا کردن هاییه که من بلد نیستم

در همین حین مبایلم زنگ خورد، مبایلم رو خاموش کردم و بهش گفتم دوست داری بحث رو ادامه بدیم؟

یه نگاه به من کرد، مبایلش رو خاموش کرد و گفت: بازم بگو

Sunday, July 16, 2006

از من پرسید: شنا بلدی؟

از اون سوالهایی بود که دوست نداشتم ازم بپرسن

گفتم: شنا تو کجا؟

گفت: چرا گیجی؟ تو کجا دیگه چیه؟ میگم بلدی تو آب شنا کنی یا نه؟

گفتم: نه من شنا بلد نیستم

گفت: واقعا که باید شرمنده باشی چون یکی از اولین مهارت هایی که آدم باید یاد بگیره شناست

گفتم: دقیقا همینطوره که میگی

گفت: میدونی مهمه و نمیری یاد بگیری؟ میدونی فقط کافیه که خیلی ساده بیفتی تو یه رودخونه، اونوقت چیکار میکنی؟

گفتم: بستگی داره که رودخونش به کجا بره

گفت: یعنی چی؟

گفتم: اگر رودخونش به دریا بریزه، اونوقت فقط خودم رو به جریان آب میسپرم، و شنا میکنم

گفت: لطفا جفنگ نگو ، دارم جدی صحبت میکنم

گفتم: جدی میگم، آخه هزار و یک نوع رودخونه هست، البته بیشترشون به یه جا میریزن ولی خوب مسیرهاشون فرق میکنه

گفت: پس تو اصلا از شنا کردن صحبت نمیکنی

گفتم: چرا، ولی از نوع دیگه ای از شنا صحبت میکنم

اومد چیزی بگه که مبایلش زنگ خورد، به من گفت چند لحظه منو میبخشی؟ و پاشد رفت اون اتاق، کاری نمیشه کرد، باید تا برگشتنش صبر کنیم


Saturday, July 15, 2006

زنده باد تولد پنج سالگیم !!! امروز تولد پنج سالگیم رو جشن گرفتم، آخرین بار حداقل یک سال و نیم پیش بود که پنج سالگیم رو جشن گرفته بودم، معمولا به ندرت موقعیتی پیش میاد تا بتونم پنج سالگیم رو جشن بگیرم و البته گاهی هم پیش اومده که چند بار در سال پنج سالگیم رو جشن گرفته باشم، دلیلشم اینه که بزرگداشت پنج سالگی من احتیاج به فراهم اومدن شرایط خاصی داره که ندرتا پیش میاد، شرایطی که زندگیم رو شبیه به دوران طلائیش میکنه


در پنج سالگی یه توازن فوق العاده ای در زندگی بود، در پنج سالگی نه اونقدر عاقلی که زندگی و مشکلاتش رو بفهمی و نه اونقدر کم عقل که نفهمی دور و برت چه خبره و اینکه چی دوست داری و چیکار دلت میخواد بکنی. دورانی بود که آرزو ها همگی در کمترین زمان ممکن تحقق پذیر بودن، دورانی بود که هر چی اراده میکردی مهیا میشد و حتی خیلی وقتها بدون اینکه بدونی واقعا چقدر آرزویه یه چیزی رو داری ، به اون میرسیدی که مثل یه هدیه غیر منتظره بود


عجب دورانی بود پنج سالگی، نه کوچیک بودی نه بزرگ، همه چیز در بهترین اندازه، خواب و بیداری، غم و شادی، تنهایی به اندازه ، با دیگران بودن به اندازه، مدرسه نبود ولی کودکستان بود که میرفتی برایه لذتش و نه از سره اجبار ، زندگی شبیه رویایی بود که هر لحظه میتونست تبدیل به واقعیت بشه و شبیه به واقعیتی بود که هر لحظه میتونست تبدیل به رویا بشه، دورانی بود که آرزوها در اندازه خودت بودن و مهم این بود که عملی میشدن، دورانی بود که در زمان حال زندگی میکردی، گذشته و آینده وجود نداشت، ترسی نبود، حسادتی نبود، خصاصتی هم نبود


اما روزها و سالها گذشتن و همه چیز به مرور ایام تغییر کرد، رویاها با واقعیات تضاد پیدا کردن و در اکثر مواقع شکست خوردن، دیگه نمیتونستی آرزو کنی و بهش برسی مگر پس از تلاشی غیر منصفانه سخت یا به قیمتی غیر منصفانه سنگین یا مگر بعد از انتظاری غیر قابل تحمل طولانی، این روزها باید دائم به فردا و دیروز فکر کنی، مشکل میتونی تو یه لحظه چیزی رو بخوای و لحظه بعد از داشتنش نا امید نشی و خبری از هدیه غیر منتظره نیست


با اینحال هیچ وقت ناامیده ناامید نشدم، برا همینه که همیشه سالی و یا دوسالی یه بار، پیش میاد که آرزویه یه چیزی بکنم و بهش برسم یا هدیه غیر منتظره بگیرم، و امروز یکی از اون روزها بود، امروز هدیه غیر منتظره داشتم، هدیه این بود که با صدای یه فرشته از خواب بیدار بشم، که شدم و فوق العاده بود، پس امروز یه بار دیگه به دوران طلائی برگشتم، پس زنده باد پنج سالگیم، زنده باد پنج سالگیم

Tuesday, July 11, 2006

همش تقصیر خودم بود، آخه خودم بودم که ازش قول گرفتم که: دیگه برا هیچ کس درد و دل نکنه، که اگه دلش گرفت برا هیچ کس اعترافش نکنه، خودم بودم که بهش گفتم اینجا حرف دل مثل طاعون میمونه، مثل جذام ترسناکه، که اگه با کسی درد و دل کنه طرف ازش فرار میکنه، که حتی دیگه جواب سلامش رو هم نمیده، یا اینکه به خودش اجازه میده که وارد حریمت بشه، که هروقت دلش خواست ازت سوالای خصوصی بکنه یا رازهات رو با دیگران تعریف کنه و بخنده، برا همین ها خودم بهش گفتم که هر چی داره بریزه تودلش و همونجا حبسشون کنه

و حالا دیگه چیزی بهم نمیگه، باهام حرف نمیزنه، باهام درد و دل نمیکنه، به درد و دلم گوش نمیکنه، وقتی نگاهش میکنم، نگاهش رو ازم میدزده، اینطوری عذابم میده، مطمئنم میکنه که حرف برا گفتن زیاد داره، چند دفعه خواستم سر صحبت رو باز کنم، میخواستم بگم که اشتباه کردم، میخواستم بگم که دروغ گفتم، ولی هر بار لیز میخوره ، هر بار فرار میکنه

اگه یه لحظه تو چشمام نگاه میکرد، اونوقت میتونستم ازش حرف بکشم، از اون دفعه آخر دیگه تو چشمام نگاه نمیکنه، دستم رو خونده ولی تنها راه حل همینه

تا اینکه بالاخره دیروز ، صبح خیلی زود بیدار شدم ، در حالی که هنوز خواب و بیدار بود به بهونه شونه کردن موهام کشوندمش جلو آینه و منتظر موندم، تا بهم نگاه کنه، خواب آلود بود و با چشمهای پف کرده ، با چشمهای سنگین ، و اشتباهش رو مرتکب شد، چشمهامون که تلاقی کرد، بهش گفتم که چشماش چقدر سنگینه ، بهش گفتم که چقدر خوابش میاد، بهش گفتم که الان باید بخوابه، و خوابش کردم، بهش گفتم که حرف بزنه، بهش گفتم که بهم بگه، و اون شروع کرد به گفتن، نمیدونم چقدر طول کشید، ولی حسابی حرف زد، و من گوش کردم، منم حرف زدم، و اون گوش کرد، اعتراف کرد، منم اعتراف کردم، تا اینکه هر دو خالی شدیم، تا اینکه هر دو سبک شدیم

گفتم حالا وقتشه که از خواب بیدارش کنم، گفتم شاید بیشتر از این خطرناک باشه، بهش گفتم حالا بیدار شو، و اون خندید، گفت که از اول هم بیدار بوده، گفت که اصلا بخواب نرفته ، گفت که همش برنامه خودش بوده، و من چیکار میتونستم بکنم، جز اینکه لبخند بزنم

Monday, July 10, 2006

تازگیها شروع کردم به ترسیدن، ترسم بیشتر از اینه که چیزهایی که قبلا اصلا برام ترسناک نبودن چرا حالا میتونن منو بترسونن، ترسی که تازگی ها با یه سوال ساده میتونه شروع بشه

مثلا یکی ازم پرسید شطرنج بلدم یا نه؟ که گفتم البته! وقتی گفتم البته، باعث شد که یک سری از مدارهام فعال بشن و یکی دو تا سوال برا خودم مطرح کنم

مثلا از خودم پرسیدم : کی شطرنج یاد گرفتم؟ و وقتی جواب دادم که 23 سال پیش، اونوقت بود که تنم لرزید، من؟ 23 سال پیش؟ مگه من اصلا چند سالمه؟ یه زمانی فکر میکردم که فقط بابا بزرگها میتونن راجع به 20 سال پیش صحبت کنن؟ و حالا من دارم خیلی راحت راجع به 2 دهه ی پیش از زندگیه خودم صحبت میکنم؟ آره من 8-9 سالم که بود یعنی تقریبا کلاس سوم یا چهارم دبستان شطرنج رو یاد گرفتم و چقدر دوستش داشتم و چقدر افتخار میکردم که شطرنج بلدم

بعد از خودم پرسیدم آخرین بار کی شطرنج بازی کردم؟ و جواب؟ 10 سال پیش شاید هم بیشتر! اینا رو نگفتم که بگم بلد بودنه شطرنج یا یادگرفتنش چه اهمیتی دارن ، میخوام بگم که بازی کردنش مهمه، استفاده از چیزی که بلدیم مهمه

امثال شطرنج تو زندگیه من کم نیستن، من خیلی چیزا رو خیلی سالها پیش یاد گرفتم و همیشه میگفتم که ازشون استفاده میکنم، الان دو تا لیست طولانی دارم، یه لیست از کارهایی که بلدم ، که شامل چیزهایی میشه که یاد گرفتم و حتی چیزهایی که از اول با من بودن مثل غرایز و احساسات و ... و یه لیست دوم که شامل کارهایی میشه که میخوام یاد بگیرم یا انجامشون بدم

چیزی که وحشتناکه اینه که لیست دوم هی داره طولانی تر میشه در حالی که لیست اول کوچیکتر و بی فایده تر به نظر میاد، از طرف دیگه کفه ترازو هم داره تعادلش رو به سمت دوم میندازه، یعنی عمر داره تند و سریع میگذره ؛ حالا من سوال میکنم که داشتن یا نداشتن اینهمه توانایی به چه درد میخوره اگر ازشون استفاده نکنم، اینهمه پتانسیل برا هیچ؟ این همه باطری شارژ شده برا چی؟ تا مطلب بعدی رو بنویسم یه نگاه به لیستهایه خودتون بندازید و به من بگید که چی فکر میکنید؟ که چی منو میترسونه

Wednesday, July 05, 2006

کسی که چیزی را می‌شکند تا دریابد آن چیز چیست، پای را از طریقه‌ی حکمت بیرون نهاده است
" لگولاس -ارباب حلقه‌ها "

Monday, July 03, 2006

وایستاده بودم اونجا ، همینطوری ، شاید چون سایه بود ، شایدم نه ، فقط وایستاده بودم و میخ جلو رو نگاه میکردم ، ماشینا که رد میشدن فقط یه نواره رنگی ازشون میدیدم ، نواره سفید ، نواره قرمز ، نواره سبز ، نواره ... ، بعد شنیدم یه نفر داد میزنه: هی آقا جون! سوار شو دیگه! ، بعد یه صدایه دیگه گفت: بابا بنده خدا نابیناس ، یه نفر بره پایین دستش رو بگیره تا بتونه سواره اتوبوس بشه ، من همینطور که به جلو خیره بودم گفتم: آقا برو ! من جایی نمیرم، تازه بلیط هم ندارم! رضایت نمیدادن که یه نابینا رو تو یه بعد از ظهر گرم ول کنن و برن ولی بالاخره اصرار هم حدی داشت . اتوبوس که رفت یه نگاهی به تابلوی ایستگاه که درست پشت سرم بود انداختم باید میرفتم که یه سایه دیگه پیدا کنم

Saturday, July 01, 2006


توی تاریکی ، موجودی داشت پرواز میکرد
از خودش میپرسید که چرا اینقدر تاریک بود
از خودش میپرسید که کبوتری مثل اون
در یک شب سیاهه قیرگون
چرا و به کجا پرواز میکنه
نمیدونست به کدوم سمت میره
نمیتونست حتی بالهایه سفیدش رو ببینه
شبی بود بدون ماه
شبی بود بدون ستاره
شبی بود بدون باد
ولی بارون نم نم میبارید
پس شاید آسمون ابری بود
ابری ضخیم، آبستن بارون
تعجب کرد که پرهاش هنوز نشدن خیس و سنگین
با خودش گفت: شاید با فریادی یا نغمه ای
شاید کبوتری، شاید گنجشکی، شاید همنوعی
به یاریم بیاد
پس نفسی عمیق کشید و آواز سر داد
آما چه آوازی بود؟ که آواز نبود
صدایی بود چون جیغ که از سینه اش بیرون جهید
فریادی بود ترسناک
صدایی بود غریب
که صد ها بار تکرار شد
ولی صدای کبوتر نبود
لب فرو بست
با خود گفت: شاید اگر اوج بگیرم
از زمین دور شوم
از ابر ها عبور کنم
ماه را ببینم
ستاره ها را سلام کنم
اینگونه شاید راه را بیابم
پس اوج گرفت
که سرش به جایی خورد
اوج کوتاه بود
سقف آسمان چه نزدیک بود
سقفی چون سنگ سخت
سقفی چون یخ سرد
تاب پروازش نبود
گفت که به سوی زمین بر گردم
و چه زود به زمین خورد
زمینی چون سنگ سخت
زمینی چون یخ سرد
باخودش گفت: زمین و آسمان اینجا چه نزدیکند
بالهایش درد میکرد
خواست که با نوکش نوازشی دهد به پرهایش
اما نوکی در کار نبود
به جای نوک دهانی بود بزرگ
و دندانهایی ریز
وکدام پر؟ پری نبود
که چرم بود
که پوست بود
و تنش پوشیده از مو
عجیب بود
عجیب بود
کابوسی سیاه بود برای کبوتره سفید
باران پیوسته میبارید
تکانی به بالهایش داد و دوباره پرید
لااقل پروازش واقعی بود
مدتی در سکوت پرید
ناگهان پرنده ای دیگر پرواز کنان در کنارش آمد
او را نمیدید ولی احساسش میکرد
پرنده گفت: ای برادرم، ای خفاش، به کجا میروی با این شتاب
با خودش گفت: چه؟ مرا چه نامید؟ خفاش
سخت بر آشفته بود
دهان باز کرد تا بگوید که خفاش نیست
که کبوتر است
دهان که باز کرد
جیغی بود که فریاد کنان خارج شد
که میگفت : من کبوترم، من خفاش نیستم، من به سوی طلوع میروم
آن یکی خندید
خنده ای چون سوت
همچون لغزش تکه ای فولاد
بر روی تکه ای فولاد
سپس آن یکی گفت: تو اگر کبوتری پس من سیمرغم
و گفتی طلوع
هیچ چیز در این غار طلوع نمیکند
کبوتر سخت بر آشفت
ناگهان از خواب پرید
شب بود
چون قیر
و هزاران خفاش
چون او
صف به صف در خواب
آویخته به سقف و دیوار
خفاشی پیر
در کنارش بود
گویی که در تمام خواب با او بود
گفت: خفاشه جوان، سالها بود که خفاشی از طلوع خوابی ندیده بود
تو طلوع را ندیدی
و طلوع را نخواهی دید
چون هزار نسل خفاش در این غار کور به دنیا آمده اند
تو هم کور به دنیا آمده ای
پس بخواب که اگر هم طلوع شود
من و تو آن را نخواهیم دید