Saturday, September 30, 2006


خیلی ظریف بود و خیلی سفید، بطوری که فکر میکردی اگر دستشو جلویه آفتاب بگیره حتما نور ازش رد میشه. موهاش بینهایت طلایی بود و حتی مژه هایه بلندش هم طلایی بودن، از همه استثنایی تر لبهاش بود، به جرات میشد بگی که یکی از کوچیک ترین و غنچه ای ترین دهن های عالم رو داشت بطوری که اگر مسابقه ای در این زمینه برگذار میشد، حتما یه پایه فینال بود

ولی این چیزا نظرمو به اون جلب نکرده بود، نظرم وقتی بهش جلب شد که دیدم داره وحشت زده به سقفه اتوبوس نگاه میکنه، نگاهش رو که تعقیب کردم دیدم که مشغول پاییدن پروازه زنبوری بود که از بخت بده هردوشون تو اتوبوس گیر افتاده بود. زنبوره هر چند لحظه یکبار وحشیانه شیرجه ای به طرف پنجره میزد و با فاصله یه وجب از صورته دختر رد میشد. حسابی عصبی شده بود و نمیتونست یه لحظه از زنبوره چشم برداره، چند لحظه بعد از تویه کوله پشتیش یه شاله بلند و زرد رنگ در آورد و اونو چند بار دوره سر و گردنش پیچید، به ایستگاهی رسیدیم و من باید پیاده میشدم، نفهمیدم بعدش چی شد

Wednesday, September 20, 2006


از دورها که "دیده ام" شباهتی به زندگی ندیده است تا به حال
به چشم های سادگی
به رنگهای واقعی
سراب واره ای چه دور، دیده است تا به حال
-----
قدم قدم نزدیک تر شدیم
به آنچه شهر سبز مینمود
ولی چگونه سبزه ای؟
چریده اند گویی یا، نشانه حیاتشان
-----
به جای چشم، درون کاسه های آن پر از یخ است
نگاهه سرد
نظر، نمیکند درنگ
-----
عروس در کجاوه ای
به رویه دوشه موشها
به سویه بندره دریغ
به انتظار رفته ها
-----
عجب که سفره ای هنوز
پر از طعامه خاک هست
گروهکه گرسنگان
که لقمه لقمه میخورند
-----
بریدگان آبرو
که تشنگان حسرتند
پر از عطش مکیده اند
تمامه آب آرزو
-----
تحمل شب سیاه
فضای قبر
برای آنکه روز را ندیده است
چه راحت است
-----
کناره ساحل کویر
به انتظاره رویه او
کجاست قطره ز عشق
که تر کند لبان ما

Monday, September 18, 2006



انگار عشق به یه چیزه خاص یا فرده خاص در ذات آدم نهفته اس ، خودمونم حواسمون نیست، شاید سالها حواسمون نباشه، ولی بعد یهو، در یه لحظه ، یکی یا یه چیزی رو ملاقات میکنی که انگار در تمام عمرت یه مدل ازش رو با خودت همه جا داشتی، تو هر چی که دوست داشتی ببینی، تو هرجا که دوست داشتی بری، تو هر چی که دوست داشتی بشنوی، تو هر چی که دوست داشتی بپوشی، تو هر چی که دوست داشتی بخوری، تو هر چی که تکونت داده، تو هر چی که بهت یه سیگناله خاص داده، بهت گفته به من توجه کن، بهت گفته من شبیه اونم، و تو ناخودآگاه همه اون چیزها رو همیشه انتخاب کردی، آره برا همینه که وقتی پیداش میکنی، میبینی که همه چیزت باهاش هماهنگه، رنگها، صداها، گلها، آدمها، کتاب ها، فیلم ها، گریه ها، خنده ها، عشق ها، نفرت ها، ضعف ها و قوت هات، همه و همه یه جوری با اون هماهنگن و ارتباط دارن، و چه حسی داره اون لحظه

Sunday, September 10, 2006


موج گرما تو هوا وول میخوره
کولرایه در به داغون رو بوما جون میکنن
مگسایه چاقالو تو سایه هایه دیوارایه کاگلی چرت میزنن
از بالا، از آسمون، صدایه بال کفترا میاد پایین
از پایین، از تو حیاط، از دله طاقار سیاهایه مسی
بوی رب های برشته زیر آفتاب، میزنه زیر دماغ

آری آری، ما هر دو اینجا هستیم
و دست های هم را در دست داریم، اما افسوس که دستکش هایی هر چند به رنگ سبز بین دستهایمان واسطه است

آری آری، ما هر دو اینجا هستیم
و لبهایه یکدیگر را عاشقانه بر روی هم گذاشته ایم، اما افسوس که شیشه ای بین لبهایه ما واسطه است

Friday, September 08, 2006


بیا تو، دمه در بده
برایه تو هم جا هست
درش که بسته شد نترس
نفس که تو سینه هامون هست
زیر پامون، ته قوطیه
بالا سرمون، دره قوطیه
اگر تاریکه قصه نخور
چون رو قوطی عکسهایه رنگیمون هست
پریروزا تولدم بود و خوب اصلا نه لزومی داشت و نه کسی بهم التماس کرده بود که تو رو خدا، حالا بیا یه شعری هم به این مناسبت بگو

که مثلا اگر هم قرار بود که شعری در افتخاره این روز بگم، باید یه چیزی شاد، یا هرچی بهتر از این میبود

ولی چه کنم که چیزی که اومد همین بود و کاریش هم نمیشد کرد

نمیشد دستکاریش کرد، چون فلبداهه بود، و شاید واقعا وصف الاحال من بود، به هر حال اینهم از شعر واره ای که در افتخاره تولد بنده، توسط بنده "در" شده است:

عصر گاهی بود آن دم، که چشمانم به دنیا باز شد
پاره روحه تیره روزی، با تنم دمساز شد
چون که تن تنگی گذاره روحه نا آرام شد
درد و رنجم از همان روزه نخست اغاز شد

Sunday, September 03, 2006


چقدر خوشحال بود، منو به دوستش نشون داد و گفت: اونو ببین، یکی دیگه از اونهاییه که آدمش کردم، بهش یاد دادم که پاشو از گلیمش دراز تر نکنه، حالا دیگه یاد گرفته که حد و حدوده خودش رو بشناسه، دیگه حرف نمیزنه، دیگه نمینویسه، و دیگه فکر هایه عوضی نمیکنه

و من خوشحال بودم که اون خوشحاله . خوشحال بودم که نمیدونه من هنوز آدم نشدم، که من هنوز حرف میزنم، فریاد میزنم، می افتم، آویزون میشم، پرت میشم، کوبیده میشم، زوزه میکشم، دعا میکنم، التماس میکنم، مینویسم، میخونم

به من گفت که اگر این قدر از هم دور نبودیم، که اگر دیدارمون غیر ممکن نبود، اونوقت غیر ممکن بود که بهم آشنایی بده، که اجازه بده باشم، که باشیم، و من، اولش خواستم مخالفت کنم، بگم که درست نیست، ولی بعدش دیدم درسته، دیدم که دروغ نمیگه

مگه نه اینکه وقتی تنها بودم، تا اونجا که گلوم اجازه می داد، بلند فریاد میکشیدم، فریاد بکشم بدون اینکه انتظار جواب داشته باشم، نه اینکه جواب نخوام، نه نه، اتفاقا تک تک سلولهام گوش میدادن تا بلکه جوابی بیاد، ولی حداقل اگر جوابی نیومد، میتونی تقصیر رو بندازی گردن صدات که به جایی نرسیده، مجبور نباشی که کسی رو محکوم کنی، اما اگر بدونی صدات به جایی میرسه، اونوقت صدات رو میاری پایین، تبدیل به زمزمه میکنی، و بعد کلا ساکت میشی

تا وقتی مطمئن بودیم که به اندازه کافی از هم دوریم، تا وقتی که همو نمیشناختیم، چقدر از با هم بودن لذت بردیم، ولی همچین که فکر کردیم همو میشناسیم، و یا حتی وقتی تازه شروع کردیم به شناختنه همدیگه، همون لحظه شروع کردیم به بستن چمدونامون، چون فکر میکردیم که اشتباهی شده، که طرف اونی که فکر میکردیم نبوده، که انتظاره از این بهتر رو داشتیم و لیاقته از این بهتر رو داریم، که اگر بیشتر معطل کنیم باختیم، و تا هنوز هیچ احساسه بدی نداریم، بهتره که همه چیز رو همینجا تموم کنیم

Friday, September 01, 2006

وقتی لب حوض نشستی و اونای دیگه رو تماشا میکنی که تو آب لذت میبرن، و تو اکیدا اجازه نداری که بری تو آب، بهترین لطفی که یه نفر میتونه بهت بکنه اینه که بی هوا بندازتت تو حوض، وای که چه کیفی داره