Wednesday, August 30, 2006


هنوز یه رمقی برام مونده
چون هنوز میتونم وقتی چشمام رو میبندم
یه باغ پر از درخت انار ببنیم
و انار هایه قرمز رو به درختهاش
و قلقلک آفتاب از بین سایه برگها رویه صورتم
و صدای جویبار کوچیک از پشت دیواره کاهگلی باغ

Monday, August 28, 2006


آخرین نامه ای رو که براش نوشته بود گذاشت رویه میز تحریر، میدونست که وقتی بر گرده حتما اونو اونجا میبینه، امیدوارانه رفت و یه گوشه تکیه دارد و منتظره برگشتنش شد

تو فکر فرو رفت، میدونست که ارباب جوان هم اونو دوست داره، برا همین بود که گاهی اونو با خودش میبرد بیرون، نمیدونست که وقتی بیرونن چیکار میکنن، حتی نمیخواست حدس بزنه، فقط میدونست که منصفانه نیست، اون هیچ شانسی در برابر ارباب نداشت، اگر اربابه خوش تیپ و خوش پوش واقعا اونو میخواست، خیلی ساده میتونست اونو داشته باشه، میدونست که متاسفانه اونم مثل ارباب جوان عاشق هدایای گرون قیمته، چیزایی که اون حتی نمیدونست از کجا باید خرید، اون فقط یه مغازه کتابفروشی رو بلد بود و مطمئن بود که اون جعبه هایه جواهر نشان و براق رو اونجا نمیفروشن

دیگه حسابه نامه هایی که براش نوشته بود از دستش در رفته بود، چند بار بهش التماس کرده بود، که باهاش حرف بزنه، که جوابش رو بده، ولی اون اصلا به روش نیاورده بود، انگار که اونو نمیشنید، انگار که نمیدید، ولی میدونست که روزی یکی دو بار، از گوشه چشم، یکی دوتا نگاهه تحقیر آمیز بهش میندازه، و همین براش غنیمت بود

روزهایی که مهمون داشتن، از دور میدیدش که با مهمونا صحبت میکنه، حتی گاهی برایه بعضی هاشون چیزی هم مینوشت، این جور موقع ها از شدت حسرت گریه اش میگرفت، ولی به روی خودش نمیآورد، حداقل هر چی که مینوشت خیلی کوتاه و رسمی بود

وقتی به خودش اومد که برگشته بودن، همچین تو فکر بود که صدایه در رو نشنیده بود، و حالا اون خیلی آروم تو صندلیه راحتیه مخصوص به خودش، که ارباب براش خریده بود، نشسته بود و داشت خیلی خشمگین نگاهش میکرد، یه دفعه و بی مقدمه با صدایی که طنینش به عمق وجودش نفوذ کرد گفت: تو چرا نمیخوای بفهمی که من از تو متنفرم، الان که نگاهت میکنم حتی از دفعه اولی هم که دیدمت مفلوک تر ، زشت تر و کوتاه تری، چرا نمی فهمی که من اگر بخوام صدتا بهتر از تو برام میمیرن، ولی تو اونقدر وقیحی که فقط دائم برایه من چرندیات مینویسی، میدونم، مینویسی، چون نوشتن برات خرجی نداره، کاغذ هایه ارباب رو استفاده میکنی و نوشتن هم که برات مجانیه، دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم دیگه نمیخوام

نتونست بقیه حرفاش رو بشنوه، سرش گیج رفت و افتاد، سرش محکم خورد به میز و از هوش رفت

وقتی به هوش اومد دوستاش کنارش بودن، چند لحظه در سکوت گذشت و بعد بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به نوشتن، دوستاش به هم نگاه کردن و سر تکون دادن، نمیتونست خوب بنویسه، خیلی کم رنگ و نا خوانا بود، خواهشمندانه نگاهی به دوسته خوبش کرد و گفت: کمکم میکنی ؟ دیگه نمیتونم بنویسم

دوستش خیلی آروم جواب داد: من نمیتونم، دیگه هیچی ازت باقی نمونده، تو داری خودکشی میکنی و من نمیخوام تو اینکار کمکت کنم، مطمئنم که اون حتی یک کلمه از چیزایی رو که مینویسی رو نمیخونه، اهمیتی هم نمیده

حرف دوستش رو قطع کرد: ببین، ما فقط همون کاری رو میکنیم که از دستمون بر میاد، من نمیتونم خودم رو عوض کنم، همونطور که تو نمیتونی، تو همون کاری رو میکنی که براش ساخته شدی و من هم همینطور، پس لطفا کمکم کن

بعد از یه مکثه طولانی، دوستش سری تکون داد و شروع کرد، خیلی سخت بود، تراشیدین آخرین ذره هایه دوستش مداد، مداد سیاهی که عاشق یه روان نویس پارکر شده بود، واقعا سخت بود، وقتی تراش کارش رو تموم کرد، به جز چند ورقه براده چوبه موجدار و یک تکه ذغال براق، اثری از مداد باقی نمونده بود

Monday, August 21, 2006


به مجنون گفتن تو که اینقدر داری در آتیش فراق لیلی میسوزی، خوب چرا یه قدم نمیری دم دره خیمه لیلی، تا بلکه یه نظر نگاهش کنی، یا کلمه ازش چیزی بشنوی، تا شاید یکم بهتر بشی؟ مجنون در پاسخ گفت: چگونه او را به دیدگانی ببینم که دیگران را دیده و هنوز به حد کفایت با اشک تطهیر نشده اند؟ و چگونه به سخنی از او محظوظ شوم، حال آنکه گوش من محل گذر کلام دیگران نیز باشد؟


Thursday, August 17, 2006



این یک ماهه آخر به سختی جلویه خودش رو گرفته بود تا از پشت تلفن چیزی بهش نگه، تمومه شور و شوقش رو پنهان کرده بود، شوهرش که مهندسه یه سکویه نفتی تو دریای شمال بود امروز بعد از سه ماه بر میگشت، میخواست وقتی که اومد بهش بگه، درست مثل یه هدیه. رضایتمندانه دستی به برجستگی شکمش کشید و تلاش کرد تا جنین کوچیک رو تو ذهنش مجسم کنه، الان تقریبا چهار ماهش بود! کمی از غروب گذشته بود که شوهر اومد، صبر کرد تا شامشون رو هم خوردن، بعد با خوشحالی بهش گفت؛ چیزایی که تونست تو صورتش بخونه به ترتیب شامل یه حیرت کوتاه، یه خوشحالی کوتاه، یه حیرت طولانی تر و یه تفکر نا مشخص بود، البته سعی کرد که خودش رو خیلی خوشحال نشون بده ولی چشماش نمیخندیدن، با خودش فکر کرد که این طبیعیه، شنیده بود که مردها همشون اولش یه جوری با هضمه قضیه پدر شدن مشکل دارن، به هر حال خیلی دلخور شد ولی به رویه خودش نیاورد، کلی در مورده اینکه چیا برا بچه باید بخرن صحبت کرد، تا اینکه اون گفت خیلی خستس و باید بره بخوابه، در طول شب چند بار احساس کرد که شوهرش خواب نیست ولی هر بار که نگاهش میکرد چشماش بسته بودن. صبح سر صبحونه شوهر همش داشت سرش رو میخاروند، معمولا وقتی میخواست چیزی بگه اینطوری بود، بالاخره گفت: "میدونی عزیزم من دیشب خیلی در مورد بچه فکر کردم"؛ تنش لرزید، نکنه میخواد بگه بچه نمیخواد و باید.... نه نه غیر ممکنه که ... "میدونی عزیزم من هر چی فکر کردم یادم نمیاد که دفعه آخر کی ما با هم ... میدونی که چی میگم؟" باورش نمیشد که چی داره میشنوه، حالا باید در مورده تاریخ و محل عشقبازیشون هم براش دلیل و مدرک بیاره؟ چیزی نگفت و اون بازم ادامه داد: "میدونی عزیزم، من دیشب خیلی فکر کردم، میخواستم بگم اگر مخالفتی نداری، بریم و یه تست ژنتیک از بچه و خودمون بگیریم، میدونی اینجوری هم از سلامت بچه مطمئن میشیم و هم اینکه من مطمئن میشم، میدنی که چی میگم؟" دنیا دوره سرش چرخید، چطور جرات کرد همچین چیزی بگه؟ چطور جرات کرد همچین فکری بکنه؟ بعد از سه سال با هم بودن، حالا به خیانت متهم شده بود؟ هیچی نگفت؛ شوهر صبحونش رو تموم کرد و گفت که میره شرکت و اینکه بعدا بیشتر در این مورد حرف میزنن؛ چیزی نگفت چون تصمیمش رو گرفته بود؛ وقتی شوهر از شرکت برگشت یه یاداشت رو میز بود: "میدونی عزیزم من هم هر چی فکر کردم دیدم که تو نمیتونی پدره این بچه باشی، پس خداحافظ"



کرم ها و آدم ها، چه موجودات نازنینی، چقدر شباهت و چقدر تفاوت، هر دو به محض اینکه از تخم در میان (یا معادلش)، بدون فکر کردن به چیزی، فقط و فقط به خوردن مشغول میشن، البته کرم بیشتر به جویدن علاقه داره و آدمیزاد به مکیدن، که البته علاقه به مکیدن رو تا پایان عمر حفظ میکنه، کرم خیلی زود دست از کشیدن میکشه ولی آدمیزاد ادامه میده و ادامه میده، کرم شروع میکنه به دور خودش پیله تنیدن، که البته در بسیاری از موارد آدمیزاد هم سعی در تنیدن چیزی شبیه پیله به دور خودش میکنه، پیلگی کرم زیاد طولانی نیست و بعد از زمانی معقول از پیله بیرون میاد، آدمیزادی که شروع به تنیدن پیله میکنه معمولا شیفته خودش و پیلش میشه و ممکن تا سالها و یا شاید برایه همیشه در پیله باقی بمونه، کرمی که در پیله بوده معمولا در شمایل پروانه از پیله خارج میشه، اما آدمیزادی که داخل پیله بوده معمولا در شمایل کرم از پیله خارج میشه، پروانه ای که از پیله در میاد دیگه هرگز به پیله بر نمیگرده، اما کرمی که (ببخشید آدمیزادی که) از پیله در میاد معمولا دوباره شروع به تنیدن پیله جدیدی می کنه و اینطور میشه که عمر پروانه کوتاهه و عمر کرم طولانی

Monday, August 14, 2006


در حالی که لبخند میزدم به سمتش رفتم و صبح به خیر گفتم، به محض دیدن من مثل یه پرنده هراسان فرار کرد و رفت! وقتی برگشتم خونه یکراست رفتم جلو آینه و از دیدن خودم وحشت کردم، درست شکله یه قفس شده بودم، نه واقعا خوده قفس بودم، یه قفسه زنگ زده و خود خواه، یه قفس به زشتیه همه قفس های دیگه، فقط یه لحظه طول کشید تا از خودم سوال کنم که چرا قلبم به عشق پرنده میتپید و حتی معطل جواب نشدم، چون من با هر قفسی مخالفم، حتی اگر خودم باشه، حتی اگر یه قفسه عاشق باشه، سریع پنجره رو باز کردم و از طبقه هجدهم پریدم پایین، وقتی خوردم به سنگفرشه سیمانی، صدایه وحشتناکی بلند شد و یه دسته پرنده، وحشت زده از رویه درختهایه اطراف پریدن به هوا، اوه لعنت! حتی شکستنم هم پرنده ای رو ترسوند؟ لااقل این آخرین بارم بود

Friday, August 11, 2006


از درها، دریچه ها، روزنه ها و پنجره هایی که وقتی بسته میشن منو از تو دور نگه میدارن بدم میاد، همینطور از درها، دریچه ها، روزنه ها و پنجره هایی که وقتی باز میشن تو رو فراری میدن

اشعه خورشید و من یک آرزویه مشترک داشتیم: به اشعه خورشید حسادت میکنم که آزادانه پوستت رو لمس میکنه و من نه


از تو دره زندگی کردن متنفرم چون نه غروبه واقعی رو میشه دید نه طلوعه واقعی ، در حقیقت طلوع رو دیرتر از واقع میبینی و غروب رو زود تر، درست مثل خورشید زندگی من که دیر طلوع میکنه و زود غروب

تو جزیره که زندگی کنی هم طلوع رو میبینی هم غروب رو و تازه سره وقت، اگر خوش شانس باشی شاید پری دریایی هم ببینی، ولی طبق معمول این وسط من خوده جزیره ام، که تنها وسطه اقیانوس فراموش شده، و حتی نمیتونم یه یاداشت برات تویه بطری بندازم و بسپرمش به آب، که حتی اگه میتونستم و یاداشتم رو میگرفتی باز هم باهام قهر میکردی، نمیکردی؟ که چه جزیره پر روئیم نه؟

خورشید و من یک تفاوت آشکار داریم: ازش بدم میاد وقتی پوستت رو میسوزونه، اگر لمست میکردم اونی که میسوخت و خاکستر میشد من بودم

خورشید و من در رقابت بودیم: تا اینکه من شکست خوردم، چون تو خورشید رو دوست داری و من رو نه

مرتبط با تکنولوژی باید بگم از هر گونه کیبورد کامپیوتر که دکمه هاش به نا حق سعادت پیدا کردن تا انگشتات لمسشون کنه شدیدا بیزارم و حسادت میکنم و همینطور از هر گونه مونیتور، پرده سینما و صفحه تلوزیون و موسیقی گوشنواز ابرازه انزجار مینمایم

Wednesday, August 09, 2006


فرشته رو دیدم، غمگین بود، هر چی فکر کردم نفهمیدم که چی میتونه یه فرشته رو غمگین کنه، ولی فهمیدم که هیچی نمیتونه غمگین تر ازغمگینیه یه فرشته غمگین باشه

سلام بابا، میدونستی که رگهایه دستت رو از پر پیچ و خم ترین رودخونه ها بیشتر دوست دارم

سلام بابا، میدونستی که چه قدر دلم میخواد که تو رو رویه دوشم بزارم و اونقدر راه برم تا بلکه تمام خستگیه این سالهات رو جبران کنم

Tuesday, August 08, 2006


بی شک و البته یه پرنسسه با همه زیبایی ها و دلربایی ها و ظرافت ها، ولی منش، خرد و صلابتش به ملکه ها میمونه، با همه قدرت، استقلال و شکوهشون، ملکه هایی که مردها به حمایتشون نیاز دارن، پرنسسهایی که ضامن مردها میشن

Sunday, August 06, 2006

همنشینه قدیمی وهمیشگی من، قوی تر، دهشتناکتر و آزار دهنده تر از همیشه، و شکنجه شبانه روزی از حد تحمل گذشته، و من در یکقدمی شکستن برای همیشه، و فقط یک معجزه توانه کمک دارد، که دوران معجزه، قرن هاست که گذشته، پس شکست حتمیست

Friday, August 04, 2006


از این پرفکت تر میشه که آدم تو لندن زندگی کنه؟ وتازه تو لندن زندگی کنه و تو یه کتاب فروشیه دنج هم کار کنه؟ وتازه دو تا دوست دختر خوشگل هم داشته باشه؟ که یکیشون فرانسه حرف بزنه و همکارت تو کتابخونه باشه و اون یکی یه محقق و نویسنده؟ تازه یه صاحب خونه مهربونم داشته باشی که کارگاهه نجاری شوهره مرحومشو در اختیارت بزاره که اگه دلت خواست اونجا چیزی برا دله خودت بسازی؟ و تازه با کمکه خانومه نویسنده از باغ وحش لندن سه تا لاک پشت دریایی غمگین رو بدزدی و ببری تو اقیانوس آزادشون کنی تا خوشحال زندگی کنن؛ اونوقت انصافا از این پرفکت تر میشه زندگی کرد؟ این داستان فیلمی بود که چند روز پیش دیدم