Saturday, October 21, 2006


مبایلش بود که زنگ میخورد ؟ هنوز کاملا تاریک بود؟ پتو رو زد کنار و پرید طرفه میز، حتما مادرش بود، بی اختیار تو تاریکی لبخندی زد،حتما بازم اختلاف ساعت رو فراموش کرده که چهاره صبح زنگ زده اینجا! گوشی تو تاریکی خاموش و روشن میشد و یه تلالو آبی رویه همه چیز مینداخت، یاد خوابی افتاد که تا چند لحظه پیش داشت میدید، تو خواب یه ماهی داشت تو شیکمش شنا میکرد، شماره نیافتاده بود، گوشی رو برداشت

" هه لو"

"سلام ، منم"


با اولین ارتعاشه پرده گوشش توسط صدا، در کمتر از میلیاردم ثانیه شناختش...، صدا همون صدا بود، درست مثل آخرین باری که شنیده بودش، انگار که دیروز بود، آزاد شدن آدرنالین رو تو خونش حس کرد، قلبش مثل یه خرگوش تو قفسه سینه جست و خیز کرد، یه نفس عمیق کشید

"ببخشید! شما؟"

"
منم، ببین نمیخوام زیاد وقتت رو بگیرم، شمارت رو از پسر عموت گرفتم، میدونم که خیلی احمقانس که بعد از دو سال بخوام باهات تماس بگیرم، که چی، که چند روزه دیگه عروسی میکنم؟ خیلی مسخرس نه؟ و با اینکه تو دیگه اصلا برام مهم نیستی این چند روزه همش داشتم به تو فکر میکردم؟ خیلی مسخرس نه؟ به هر حال فکر کردم اگر بهت زنگ بزنم و باهات خداحافظی کنم شاید حالم بهتر بشه، نمیدونم شاید از شره این احساس خیانت مسخره ای که دارم خلاص بشم، میدونم اونجا با موطلایی هایه چشم آبی میگردی و منو فراموش کردی درسته؟
"

یاد موهاش افتاد، مشکیه مشکی، با اون موجهایه عجیب و طراوته مست کنندش، هیچ عوض نشده بود، بدون حاشیه اصله مطلب رو گفته بود، هیچ وقت اهله بازی کردن نبود، ببخشید شما کی هستید و ببخشید من فلانی هستم براش بی معنی بود، میدونست که شماره کی رو گرفته و میدونست چی میخواد بگه، ولی واقعا میدونست برا چی زنگ زده؟ این یه ذره غیره عادی بود، اون دختری که میشناخت از این کارا نمیکرد، یا حداقل بروز نمیداد که از این کارا میکنه، و حالا چی باید بهش بگه؟ یه تبریک رسمی و آرزوی خوشبختی در زندگی؟ غیر از این هم نمیتونه باشه، فیلم که نبود، که عاشق قدیمی در آخرین لحظه سر برسه و عروس بپره ترکه اسبش و با هم فرار کنن! اووه تازه به اندازه یکی دوتا اقیانوس هم از هم فاصله فیزیکی و شیمیایی دارن! صداش رو تا اونجا که میشد جدی و رسمی کرد و گفت
"
آره، درسته، خیلی مسخرس! احساسه خیانتت رو میگم، واقعا مسخرس، اگه ساعت چهاره صبح نبود حتما کلی میخندیدم، ببین از شنیدن خبر ازدواجت خیلی خوشحال شدم و صمیمانه به تو و جنابه داماد خوشبخت تبریک میگم، لطفا به پایه هم پیر شید، همین، دیگه نمیدونم چی بگم، فقط امیدوارم پسر عموم رو ببینم تا شخصا ازش تشکر کنم که باعث شد سحر خیز بشم! در ضمن برای اینکه خیالت راحت بشه بزار بگم که خوب من هم دیر یا زود بهت خیانت میکنم و اینطوری بی حساب میشیم، خوب من فعلا کار دارم وباید برم بخوابم، لطفا شماره من رو فراموش کن و شب بخیر
"

در حالی که داشت قطع میکرد، در آخرین لحظه صداش رو شنید که میگفت

" تو رو خدا به من خیانت کن! تو رو خدا! تو رو خدا "


خرگوشه تو سینش دیگه به زحمت تکون میخورد، دکمه های مبایل چند لحظه روشن موندن تا قطره اشکی که از نوکه دماغش میچکید رو با تلالو آبیشون همراهی کنن و بعد همه جا تو تاریکی فرو رفت

5 comments:

Anonymous said...

ghatreie ashk

cheghadr in hes ashna bood o nazdik

chera bayad injoori beshe?

rast migan eshgh ta vaghti eshghe ke adamha be ham nemiresan?
la'nat be kasi ke in ro gofte

Anonymous said...

سلام. به این می گویند موازنه منفی!ا
خیلی وقت است که «زشتی و زیبایی» دیگر معیار اثر هنری نیست.و

Anonymous said...

مانی عزیز درسته الان دیگه هنر هر معنی میتونه بدهhttp://manib.blogfa.com//post-128.aspx

Anonymous said...

بهتره بگیم عشق تا وقتی فراموش نمیشه که به هم نمیرسیم ، وقتی رسیدی عشق در درجه دوم بعد از همه چیزایه دیگه قرار میگیره و فراموش میشه، شاید؟

Anonymous said...

ایده ی نوشته خوب بود
:)