Saturday, January 27, 2007


در حالی که چشمهاش رو تنگ کرده بود، لحظه ای خم شد و با کراهت به من نگاه کرد

صدایی از جایی گفت: عزیزم اینقدر به گلها نرس، یکم هم به ما برس

خنده تیزی هوا رو شکافت، شیر آب بسته شد و شلنگ به گوشه ای افتاد

به محض اینکه دور شد، گنجشکی شادمان، منو از شکم به منقار زد و پرید

Friday, January 26, 2007



خیلی وقت بود که دلم میخواست یه وقتی پیدا کنم و یه کمی در مورد کتاب هایی که دوستشون دارم بنویسم، برای همین تصمیم دارم که امروز کتاب های مورد علاقم رو که احتمالا پنج یا شش تا هستن معرفی کنم و بعدا یه چیزهایی در مورد هر کدوم بنویسم

اگر همین الان از خودم بپرسم چه کتابی تو سرم چرخ میزنه؟ خیلی قاطع میتونم بگم آنیوتا ، کتابی نوشته بوریس پوله وی ، نویسنده فقید روسی، کتاب آنیوتا تماما تو ذهنم حک شده، نمیدونم چرا؟ و قطعا اولین کتابی هم نبوده که خوندم، ولی هر چی که بوده کلی فضا تو ذهنم اشغال کرده، نتونستم چیزی در مورد آنیوتا در اینترنت پیدا کنم، احتمالا در ترجمه فارسی اسم عوض شده، البته بوریس پوله وی برای کتاب دیگرش به اسم داستان یک انسان واقعی شهرت جهانی داره که اونم خوب بود ولی چیزی برا من نداشت، بیشتر یه لجبازی شجاعانه بود

خوب، کتاب بعدی چیه، جزیره، نوشته روبر مرل، احتمالا نیاز به معرفی نداره و بعدا در مورد آنچه از کتاب تو ذهنم نقش بسته مینویسم


از دو کتاب بالا که بگذریم، بقیه کتاب هایی که دوست دارم اولویت یکسانی برام دارن، بنابر این میتونم بگم که کتاب بعدی میتونه خدا حافظ گری کوپر باشه، نوشته رومن گاری، البته شاید بهترین کتابش نباشه ولی من خیلی این کتاب رو دوست دارم

کتاب بعدی مرده ها و برهنه ها، نوشته آرتور میلر، بسیار قوی و تاثیر گذاره، از جهاتی برام شبیه آنیوتا ست، چون پس زمینه جنگ داره ولی به جنگ نمی پردازه، ولی از جهتی تفاوت داره چون به هیچ عنوان به خواننده اجازه نمیده به هیچ یک از شحصیت های داستان نزدیک بشه

کتاب بعدی یا بگم زندگی بعدی، صد سال تنهایی، نوشته گابریل گارسیا مارکز، که واقعا صد بار مردم و زنده شدم در طول خوندن این کتاب

انگار از پنج تا کتاب بیشتر شد ولی چیکار کنم که هنوز یکی دوتا کتاب دیگه دارن تو کله ام فلاش میزنن

کتاب دیگه صحرای تاتارها، نوشته دینو بوتزاتی، یه کتاب فوق العاده است، یه مشت محکم بود، بعد از خوندن این کتاب به خودم گفتم کاشکی قبل از خوندن طاعون، از آلبر کامو، صحرا رو میخوندم، هر چند طاعون هم معرکه بود

خواستم بگم که کتاب جاودانگی از میلان کوندرا، ولی دیدم که حقیقت اینه که من کوندرا رو با کتاب های قبلیش شناختم، هر چند شاید جاودانگی یکی از قوی ترین هاشون باشه، ولی بارهستی و زندگی جای دیگر است هم واقعا عالی هستن

بگم که سیزارتا، از هرمان هسه، نوشته ای خیلی آرامش بخشه، در مورد این کتاب خیلی احساس عذاب وجدان میکنم، چون سالها قاطی بقیه کتاب های بابام میدیدمش و با اینکه باید میخوندمش، همیشه عقب مینداختمش و خیلی دیر خوندمش، کتاب دمیان رو هم معرکه نوشته

فقط دو تا کتاب دیگه یکی کتاب بنگاه آدمکشی، نوشته جک لندن، که اصلا باور نمیکنید کتاب نوشته جک لندن باشه، البته من لندن رو به خاطر داستانهاییش که از زبون سگ ها نوشته دوست دارم مثل آوای وحش و سفر به اسنارک

کتاب های نویسنده های ایرانی رو بعدن میگم

Saturday, January 20, 2007


و خداوند مرا آفرید
و خداوند ظرافت بسیار در روح و فکرم قرار داد
و خداوند مرا چنان آفرید که ظرافت و زیبایی را جستجو کنم
و خداوند توانی در فکرم قرار داد تا به زیبایی بیاندیشم
و خداوند توانی در انگشتانم قرار داد تا به آفرینش زیبایی و ظرافت همت گمارم
و خداوند زیبایی را از چهره و بدنم دریغ کرد تا پوششی باشد بر روحم
و خداوند چنین کرد و مرا از گزند دشمنانم محفوظ داشت
و خداوند را سپاس گذاردم برای هر آنچه به من داد
و خداوند را سپاس گذاردم برای هر انچه از من ستاند
آمین

Sunday, January 14, 2007


رضا یه داستان برام فرستاده بود که دیدم بد نیست با بقیه سهیمش کنم، نمیدونم چه کسی نویسنده اصلی داستانه و از نظر علمی یه نکته هست که در آخر داستان توضیح میدم، و حالا داستان نوشته شده توسط یک ناشناس

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد، مردی نشست و ساعتها تلاش پروانه را برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله تماشا کرد، آنگاه تلاش پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمیتواند به تلاشش ادامه دهد. آن مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد، پروانه به راحتی از پیله خارج شد, اما بالهایش چروکیده بودند، مرد به تماشای پروانه ادامه داد، او انتظار داشت بالهای پروانه گسترده و مستحکم شود

اما چنین نشد

در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند

آن مرد مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از ان سوراخ ریز را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به وسیله ان مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد، گاهی اوقات در زندگی فقط به تلاش و تقلا نیاز داریم، اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم، آنگاه فلج میشدیم، یا به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم

من نیرو خواستم و خداوند مشکلاتی سر راهم قرار داد تا قوی شوم
من دانش خواستم و خداوند مسایلی برای حل کردن به من داد
من سعادت و ترقی خواستم و خداوند موانعی سر راهم قرار داد تا آنها را از میان بردارم

به عنوان یک جانور شناس سابق که چند واحدی حشره شناسی هم پاس کرده خواستم یاد آوری کنم که باز شدن بال های پروانه توسط پمپاژ خون به داخل کانالهای کوچک تعبیه شده در بال ها انجام میشه و من چیزی در مورد ماده یا مایع مذکور نمیدونم، از این نظر میشه گفت که فعالیت قلب پروانه برای باز شدن بالهاش ضروریه، در حقیقت اگر میخوای پرواز کنی باید قلبت برای پرواز بتپه

Thursday, January 11, 2007

از خود چه بگویم چون از او خبرم نیست

Monday, January 08, 2007


میگن تاریخ رو همیشه برنده ها نوشتن، این درست، ولی در مورد قبل از تاریخ چی، من یه سری از تئوری ها و پیشنهادها در مورد اون دوران رو قبول ندارم، همش میگن که بشر پیشرفتش رو مدیون ابداع انواع چیزهایه کشنده و تیز کردن سنگ و چوب برای ساختن سلاح و چوب و چماق بوده، من نمیگم بشر اولیه چوب و چماق استفاده نکرده، ولی من هیچ نمیدونم چرا این دانشمندای عزیز هیچ وقت پیشنهاد نمیکنن که بله بشر اولیه پیشرفت کرد چون یه روز یه بابا یا مامانه اولیه یه سری چوب و چگال رو سرهم کرد تا یه اسباب بازی برای بچه اولیه درست کنه، من شدیدا از تئوری خودم دفاع میکنم، چطور؟ خیلی ساده، برای اینکه یه مخترع وقتی میتونه ابداعش رو تکامل بده که از اون لذت ببره، و یا دیگری ازش لذت ببره، ابداع چیزیه که بشه ازش لذت برد، وسیله کشتن نمیتونه چیزه دوست داشتنی باشه، ولی یه اسباب بازی رو میشه دوست داشت و میشه کاملش کرد

Friday, January 05, 2007

نمیخوام چیزی بگم، بدون شرحه، اول خودتون این مصاحبه رو نگاه کنید

حالا بعد از اینا اگر هنوز حوصله داشتید به یکی دو تا از آهنگهاش هم گوش بدید

Monday, January 01, 2007


ازم میپرسی کجا دلم میخواد برم؟ واقعا انتظار داری چی بگم؟ حقیقتا برام دیگه چندان اهمیتی نداره که کجا برم یا کجا باشم، شاید اگر چند سال پیش ازم میپرسیدی جوابم فرق میکرد، شاید هنوز باور داشتم که جایی برای رفتن هست، ولی الان دیگه نه، ابن طرف ها که همه مثل همن، یه شهر رو که ببینی انگار همه اونای دیگه رو هم دیدی، همشون مثل همن، در بهترین حالت یه رودخونه از وسطشون رد میشه یا یه ساحله شنی دارن، همشون یه داون تاون دارن که عین همه، یه مشت بار و کافه، یه مشت پارک، یه مشت خیابون و گوشه های تاریک و همشون سردن و یا عرقت رو در میارن و همین

خوب آره دلم میخواد برگردم خونه، ولی اون برگشتنه، کجا میخوام برم شاملش نمیشه، کلا هر جا که بودم و هرجا که باشم یک چیز مشترکه، به اونجا تعلق ندارم، یعنی اگر وردارن بزارنم یه جای دیگه، هیچ فرقی نه برای من میکنه نه برای اونجا که بودم و نه برای اونجا که گذاشتنم، هیچ کس منتظر برگشتنم نخواهد بود و کسی انتظار اومدنم رو نمیکشیده

ولی صبر کن، واقعا یه جا هست که هنوز آرزو دارم برم، واقعا میخوام که برم، و میدونم که متفاوته، دلم میخواد برم مکه، برم کعبه رو از نزدیک ببینم، راستی که اسم قشنگی هم براش گذاشتن، خونه خدا، هان؟ قشنگ نیست؟ بگی میخوام برم خونه خدا؟ بری جایی که میدونی به اونجا دعوتی، بری جایی که میدونی اونی که دعوتت کرده منتظرته و در تمام مدت باهاته، جایی که تنها بودن بد نیست، چون هر چه تنها تر باشی بیشتر با صاحب خونه ای، که اگر واقعا بتونی تنهایه تنها بشی، اونوقته که فقط تویی و اون



مطلب زیر برگزیده ایست از کتاب خسی در میقات نوشته جلال آل احمد با عنوان بازمانده صبح

بازمانده صبح

بزرگترین غبن این سالهای بی نمازی از دست دادن صبح ها بوده، با لطافت سرماش، با رفت و آمد چالاک مردم، پیش از آفتاب که بر میخیزی انگار پیش از خلقت بر خواسته ای، و هر روز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن، از تاریکی به روشنایی، از خواب به بیداری و از سکون به حرکت، و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه سلام میکردم و هیچ احساسی از ریا نداشتم، دیروز و پریروز هنوز باورم نمیشد که این منم و دارم عین دیگران ادب دینی به جا می آورم، دعا ها همه به خاطرم هست و سوره های کوچک و بزرگ که در کودکی از بر کرده ام، اما اکنون کلمات بر ذهنم سنگینی میکند و بر زبانم و سخت هم، نمیشود به سرعت ازشان گذشت، آن وقت ها عین وردی میخواندیشان و خلاص، ولی امروز صبح دیدم که عجب بار سنگینی مینهند بر پشت وجدان، صبح وقتی میگفتم السلام علیک یاایها النبی یک مرتبه تکان خوردم، ضریح پیش رو بود و مردم طواف میکردند و برای بوسیدن از سر و کول هم بالا میرفتند و شرطه ها مدام جوش میزدند که از فعل حرام جلو بگیرند، که یک مرتبه گریه ام گرفت و از مسجد گریختم