Friday, June 30, 2006

هوس نون خشک و پنیر کرده بودم ، پنیر داشتم ، یه بسته نون از فریزر در آوردم و نون یخ زده و پنیر خوردم

آخرین چوب کبریت که سوخت قوطی کبریت گفت: آه که تنهایه تنها شدم

Wednesday, June 28, 2006



سگی تو کوچه زوزه کشید، تولگیش رو تو یه شبه تابستونی به یاد آورده بود

Tuesday, June 27, 2006

کوله پشتیش رو که برداشت و رفت، اتاقه ساکت رو با من پشت سرش تنها گذاشت، منم یه جزوه زدم زیر بغلم و راه افتادم تا برم بشینم اونجا که همیشه رفتنه هواپیما ها رو به شرق نگاه میکنم، داشتم پارکینگ رو رد میکردم که دیدم یه بوئینگ اوج گرفت، هم زمان جزوه ام رو دیدم که داره به همون سمت تو هوا پرواز میکنه و باور نکردنی بود چون خودم هم داشتم کم و بیش پرواز میکردم، اما وقتی که با سر میرفتم تو بلوکه کناره پارکینگ، تازه ته مونده صدایه تیزه یه ترمز رو شنیدم و بعدش سریع شب شد

Monday, June 26, 2006

نمیدونم چرا امشب هوا از همیشه سنگینتره، آخه اوضاع هیچ فرقی با روزها یا شبهایه دیگه نداره، با اینحال یه جوریه، با اینکه غمگین نیستم ولی احساس میکنم که یه کسی یا یه چیزی شدیدا غمگینه، بویه غمش همه جا پیچیده، من که خودم الان مدتهاست نمیتونم غمگین بشم، به همون دلیل که نمیتونم خوشحال بشم، فقط میتونم کسل باشم یا کسل نباشم، انگار که مدتها به احساساتم آب نرسیده باشه و ریششون خشکه خشک شده باشه
داستانه کوچولو
دیشب یه کاغذ سفید رو میزم بود، دستم به قلم رفت برایه نوشتن اسمه تو ، قلم که فهمید اسمه تو رو باید بنویسه از خوشحالی جوهرش بند اومد و مرد، کاغذ که اینو دید خودشو پاره کرد

Sunday, June 25, 2006


"سرگذشت"

سایه ابری شدم بر دشتها دامن کشاندم؛ خارکن با پشته خارش به راه افتاد؛ عابری خاموش، در راهه غبار آلوده با خود گفت: هه! چه خاصیت که آدم سایه یک ابر باشد

کفتر چاهی شدم از برجه ویران پرکشیدم؛ برزگر پیراهنی بر چوب، روی خرمنش آویخت؛ دشتبان، بیرونه کلبه،سایبانه چشمشهایش کرد دستش را و با خود گفت: هه! چه خاصیت که آدم کفتر تنهایه برجه کهنه ای باشد

آهوی وحشی شدم،از کوه تا صحرا دویدم؛ کودکان در دشت بانگی شادمان کردند؛ گاری خردی گذشت، ارابه ران پیر با خود گفت: هه! چه خاصیت که آدم آهویه بی جفته دشتی دور باشد

ماهیه دریا شدم، نیزاره غوکانه غمین را تا خلیجه دور پیمودم؛ مرغ دریایی غریوی سخت کرد از ساحل متروک؛ مرد قایقچی کناره قایقش بر ماسه مرطوب با خود گفت: هه! چه خاصیت که آدم ماهیه ولگرده دریایی خموش و سرد باشد

کفتر چاهی شدم، از برجه ویران پر کشیدم
سایه ابری شدم، بر دشتها دامن کشیدم
آهویه وحشی شدم، از کوه تا صحرا دویدم
ماهیه دریا شدم، بر آبهایه تیره راندم
دلقه درویشان به دوش افکندم و اوراد خواندم
یاره خاموشان شدم، بیغوله هایه راز گشتم
هفت کفشه آهنین پوشیدم و تا قاف رفتم
مرغ قاف افسانه بود، افسانه خواندم، باز گشتم
خاکه هفت اقلیم را افتان و خیزان در نوشتم
خانه جادوگران را در زدم، طرفی نبستم
مرغ آبی را به کوه و دشت و صحرا جستمو، بیهوده جستم
پس سمندر گشتم و بر آتشه مردم نشستم

"احمد شاملو"

Saturday, June 24, 2006

به فرفره نگاه میکنم ، که چقدر تند تو باد میچرخه، که چقدر دلم میخواد آزادش کنم، که اون سوزنه ته گردو از تو قلبش بکشم بیرون، که از اون چوبه حصیر آزادش کنم، که بزارم تو باد پرواز کنه

Thursday, June 22, 2006

داشت ناهارش رو میخورد و تو اینترنت هم چرخ میزد، غذاش خوش منظره و اشتها آور به نظر میرسید، ازش پرسیدم دستپخت خودته؟

گفت: شوخی میکنی؟ من نیمرو هم بلد نیستم درست کنم! اینم که میبینی از فلافل خریدم

اومدم چیزی بگم ولی گفتم بزار غذاش رو بخوره

گفت: هفت سال آمریکا بودم، هم کار میکردم هم درس میخوندم، خوب راستش بیشترش کار میکردم برا همینم درسم هفت سال طول کشید، اونجا تو یه رستوران کار میکردم، گارسون بودم، هر وقت که میخواستم غذا بود، مجانیم بود، همونجا تنبلم کرد، قبلشم که خونه بودمو خدا تنه مادرم رو سلامت نگه داره

زدم رو شونشو گفتم حتما با این اوصاف حسابی چاق و چله شده بودی؟ لقمشو به زور داد پایین

گفت: نه، غذاش برکت نداشت، آخه میدونی اونجا چاره ای نبود، هر چی که بود میخوردم ، میفهمی که؟ هر چی! برا همین همش گشنمه، ولی هنوزم بلد نیستم یه نیمرو درست کنم

گفتم سخت نگیر! در حال سرتکون دادن تند تند لقمه ها رو قورت میداد انگار که هفت سال گرسنگی رو میخواست تلافی کنه
گفت: بگو
گفتم: نمیگم
گفت: چرا؟
گفتم: مگه اون دفعه که گفتم چی شد؟
گفت: هیچی، چی میخواستی بشه؟
گفتم: اگه هیچیه؟ هیچی؟ خوب پس چرا دوباره بگم؟
گفت: بگو
گفتم: نمیگم
گفت: یعنی دفعه اولم الکی گفتی؟
گفتم: نه
گفت: پس بگو
گفتم: ............م
لبخندی زد
گفت: ............م

Wednesday, June 21, 2006

امروز خاصتم یکم هیپنوتیزم کار کنم ، پس کتاب آموزش هیپنوتیزم رو برداشتم و چند فصلش رو خوندم، بعدفکر کردم یکم تمرین کنم، برا همین رفتم جلویه آینه و به عکسی که اونتو دیدم گفتم که: حالا چشمات سنگین میشن و تو میخوابی، همینطورم شد! بعد ازش پرسیدم به ترتیب بگو که چیا دلت میخواد؟ و اون شروع کرد به گفتن، اولین چیزی که میخواست یه بستنی میوه ای بود، با خودم گفتم فکر بدی نیست رفتم بیرون و بستنی خریدم؛ وقتی برگشتم اون هنوز داشت آرزوهاش رو میشمرد
پریروز خدا منو به یکی از فرشته هاش که نزدیکش وایستاده بود نشون داد و گفت: نگاه کن! دیدی اشتباه نکرده بودم، دیدید روحم رو الکی هدر نداده بودم

دیروز همون فرشته منو به خدا نشون داد و گفت: دیدی گفتیم که اینم یه شکسته دیگس! دیدی که اینم یه زباله بی سطله دیگس! و خدا یه نگاهی به من انداخت و گفت: صبر کنید، شاید هنوز امیدی باشه، شاید به زمانه بیشتری نیاز داشته باشه، فقط یه فرصت دیگه بهش میدم

... امروز همون فرشته منو به خدا نشون داد و گفت

Tuesday, June 20, 2006

بازم وقتی یه قدم به طرف یه نفر برداشتم، صد قدم از من دور شد؛ شاید صادق نبودم؟ ولی حتی برایه یک لحظه هم؟- نه غیر ممکنه

به خودم گفتم شاید دلیل علمی داشته باشه؛ مثلا من باعث ساخته شدن آنتی بادیه ضد خودم در دیگران بشم؟- نه علمی نیست
آمده بودم تا ببینم اما اولین نگاه شعله ای بود که سوزاند و خاکسترم کرد

آمده بودم تا بشنوم اما اولین نغمه توانه شنیدنم را ربود

آمده بودم تا بپرسم اما اولین سوال همچون اژدها مرا در خود بلعید

آمده بودم تا بنوشم اما اولین قطره چون اقیانوسی بود که مرا غرق کرد

آمده بودم تا ببویم اما اولین شمیم را که بلعیدم نفسم بند آمد

آمده بودم تا بیابم اما اولین شناخت مرا چون ریگ در شنزار گم کرد

آمده بودم تا بگویم اما اولین کلام مه شد و مرا پنهان کرد

Monday, June 19, 2006

من کاملا و صددرصد مطمئنم که تو زیبایی و زیبا دیده میشی والبته میدونی که ندیدمت و نکته همینجاس چون اصلا لازم نیست تا کسی رو به چشم ببینی تا بگی زیباست، چون اصلا تعریفه زیبایی محدود به دیدن یا دیده شدن نیست، چون اصلا زیبایی محدود نیست، نه به زمان، نه به مکان و نه به موضوع، وقتی مادری بچش رونگاه میکنه اونو زیبا میبینه و اصلا مهم نیست که اون بچه زیبا تعریف بشه یا نه، اینجا مادر و بچش هستن که زیبایی رو خلق میکنن،کشف میکنن و تعریف میکنن؛ برایه همینه که وقتی یه آقایی در حالی که خم شده و داره برچسب میچسبونه و به تو خیره میشه اونوقت زیبایی جلوه میکنه و تو نه تنها خودت رو زیبا میبینی بلکه خودت رو زیبا حس میکنی و اینجا دیگه تنها تو نیستی که زیبایی بلکه مجموعه ای از تو ، اون آقاهه و اون لحظه خاص با هم دیگه زیبایی رو خلق میکنید
وگرنه هنری نیست که آدم بشینه و به یه تصویر زیبا زل بزنه و بگه بله بله زیباست یا بگه بله بله زیبایی

Saturday, June 17, 2006

(2)
حالا ساعت نه و چهارده دقیقس و من اونجام، یه غریبه تو یه آزمایشگاهه جدید، تنها آشنام یکی از موشهامه که دیروز آورده بودمش اینجا ولی اونم زیاد با من نمیمونه، امشب وقتی آزمایش تموم بشه اون میره، نمیدونم کجا، ولی اون اونقدر خوش شانسه که با اینکه یه موشه کوچیک بیشتر نیست میره ولی من می مونم ؛
(1)
شکی نیست که هوا کاملا روشنه چون نور از هر تکونه پرده سو استفاده میکنه تا تندوتیز از پنجره بزنه تو چشمم؛ تو دلم دارم فحش میدم و یه نگاه به ساعت میندازم که طفلی تازه یک ربع به پنجه! باور نکردنیه! پنجه صبح و اینقدر روز ؟ و تازه تا ساعته نه و نیم شب هم هوا روشنه؛ بالش رو میزارم رو چشمم و یکربع بعد که به ساعت نگاه میکنم ساعت هشت و یازده دقیقه شده و باید برم ؛

Tuesday, June 13, 2006

بیاید تا کر بشیم هر وقت کسی خواست تو گوشمون بخونه که به آرزوهامون نمیرسیم

Monday, June 12, 2006

" نوشتن نیکوست ، اندیشیدن بهتر ست . هوشمندی نیکوست ، شکیبایی بهترست "
شاید از بودا

Sunday, June 11, 2006

نمیدونم کسی کتابه "نشان سرخ دلیری" رو یادش هست که قهرمان داستان یه فراری و احتمالا یه ترسو در زمان جنگهای داخلی آمریکا بود که بر حسب اتفاق زخمی شد و اشتباها همه قهرمان قلمدادش کردن و اولش خیلی براش سخت بود که اعتراف کنه که با با من اونی که شما فکر میکنید نیستم! ولی نهایتا طوری شد که خودش به خودش در عمل ثابت کرد که میتونه واقعا قهرمان باشه در حقیقت نمیدونم در چنین شرایطی باید حقیقت رو اعتراف کنم یا زورکی خودم رو ثابت کنم
خوب در روزگاری که همه دارن همدیگه و اعماله همدیگه رو محکوم میکنن و ویژگیشون اینه که فرداش خودشون بدترش رو انجام میدن بهتره که من دهنم رو بسته نگه دارم تا سابقم سیاه تر نشه
خوب این هم از نتیجه فوتبال! البته من به هیچ عنوان بازیکنان عزیزمون رو سرزنش نمیکنم، خوب، اونا در حد لیاقت خودشون بازی کردن و نتیجش رو هم گرفتن، درست مثل خودم که چند روز پیش در حد خودم بازی کردم و حالا دارم نتیجش رو میگیرم. نتیجه اخلاقی این که باید در شأن طرف مقابل بازی کرد
امروز از خودم سوال کردم که فکر میکنم دارم چیکار میکنم؟
بعد جواب اومد که معلومه، واضحه،داری زندگی میکنی دیگه

بعد دوباره از خودم سوال کردم که فکر میکنم این چجور زندگیه که من دارم؟
بعد جواب اومد که معلومه، واضحه، خیلی سگیه دیگه